Middle part:
پارت های میانی ای رو آپ میکنم که اتفاقِ خاصی توشون نمیفته و یه پارتِ مجزا حساب نمیشن. کوتاه تر از پارت های اصلیاَن. ولی مهمن چون معماهای داستان توشونه!خانوادهی سه نفرهی کیم، داشتن ناهارِ ظهر یکشنبه رو میخوردن. جنی کلِ امروز مجبور شد به برنامه های هیجان انگیزِ جین برسه و حالا داشت از خستگی و گرسنگی غش میکرد.
همونطور که کمی تربچه میخورد با دهنِ پر غرولند کرد:
_چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟
جین که داشت خودشو با غذا خفه میکرد، نگاهی بهش انداخت و با اخمِ مصنوعی گفت
+چطور میتونی انقدر گستاخ باشی،من اوپاتم.
پدرش به مکالمهی اونها میخندید و سعی میکرد کاسه ی سبزیجات رو از جنی دور کنه. اون دختر اونقدری عاشقِ چیزهای سبز بود که ممکن بود کاسه ی سبزیهارو هم قورت بده.
جین خنده ای به چشم چرخوندنای خواهرِ کوچکترش کرد. روبه پدرش کرد و پرسید:
+از گاراژ چه خبر؟
پدرش پارچ رو از جنی گرفت و برای خودش کمی نوشیدنی ریخت، در همون حین گفت:
_راستش، خیلی اتفاقی تصمیم گرفتم بفروشمش.
جین سری تکون داد.
+از اولم باید همین کارو میکردی بابا.
جنی اما با یادآوریِ اون دخترِ موبلوند، دوباره به فکر فرو رفت و برای همین قاشقش نزدیک به دهانش متوقف شد. حالش چطوره؟
جین پوزخندِ شیطانی ای زد. در طیِ یک حرکت، زیر قاشقِ جنی زد و باعث شد توی صورتش کوبیده بشه.
جنی با شوک از توی فکر درومد و نگاهی به جین انداخت. پدرش متاسف سری براشون تکون داد و از سرِ میز بلند شد. جین هم بعد از کلی خنده ی شیشه پاککنی، در حالی که سمتِ اتاقش میرفت بلند فریاد زد:
ظرف ها به عهدهی توئه! من باید یه سر برم بیرون .
.......................| امروز طولانی ترین خوابِ بعد از ظهرمو داشتم. گفتم اینجا بمونه یادگاری=)
ممنونم که میخونینش،۱۲ووت+

YOU ARE READING
Ineffable
Fanfictionبرام قشنگ بود که من همون هوایی رو تنفس میکنم که لای موهای خرماییِ اون میپیچه- همون خورشیدی که نورِ تابستونیش شاهدِ اینه، که او دستاشو جلوی چشمای قهوهایش بگیره،،،، ------------------------------------------------------- خلاصه ای از رمنس هایی که سعی...