-First call

181 38 11
                                    

لیسا همونطور که به صدای پچ‌پچ های اون دو گوش میکرد، نگاهشو روی دیوار ها میگذروند و قاب عکس هارو نگاه می‌کرد.
اون عکسای مشترک خیلی زیادن. شاید از بچگی باهم بزرگ شدن. پس خیلی نزدیکن.

(شاید عشق آدمو احمق میکنه!)

لیسا جلوتر رفت؛ به خاطر کنجکاوی از روی مبل بلند شده بود و مسیرِ قاب عکس هارو طی میکرد و حواسش به چشم هایی که از توی راهرو نگاهش میکردن نبود.
از بینِ قابِ عکس ها، یکی‌شون برای لیسا آشنا بود. عکسِ قدیِ مردی با پلیورِ آبی و شلوارِ گشاد سیاه رنگ. احساس می‌کرد شبیه این عکسو توی آلبومِ خانوادگیش یا همیچین چیزی دیده بود. شخص توی عکس آشنا نبود بلکه، باغ و بوته های توتفرنگیِ پشت سر مرد براش آشنا بودن. انگار یه عکس در همین مکان دیده بود.

با صدای قدم های جنی، به جای قبلیش برگشت. جنی با همون دستکش های آشپزخونه کاسه ای توت‌فرنگی رو می‌آورد. سمتِ جنی اومد و لبخندِ کمی مصنوعیش رو حفظ کرد.

+بفرمایید، لازانیا یکم طول میکشه.

سریع گفت و بدون کوچکترین نگاهی به دختر، کاسه رو روی میزِ سفید و مربعیِ جلوی رویش گذاشت.
می‌خواست دوباره به آشپزخونه پناه ببره که با صدای لیسا، میخکوب شد.

+بابتِ اونروز توی ماشین...

نه‌نه‌نه،لطفا به خاطر نیارش!

+معذرت میخوام.

معذب سمتِ لیسا برگشت؛ با دیدنِ پوزخندِ روی لبش، اخمِ ظریفی کرد.

پررو روی کاناپه ی مقابلِ لیسا نشست. توی چشم هاش نگاه کرد. حالا دیگه اخم نداشت. اون هم متقابلا پوزخند زد. خب ، ته دلش از اون جمله_معذرت میخوام_ خوشش اومده بود. سعی می‌کرد لبخندشو جوری نشون بده که پوزخند باشه. با چیزی که لیسا گفت، بدون اینکه خودش بدونه نفسشو کمی حبس کرد و نگاهش کرد.

+میتونم یه سوال بپرسم؟

جنی که هنوز نفسشو نگه داشته بود،تند تند سرشو بالا پایین کرد و مشتاشو که روی رون های لختش بودن  جمع کرد.

+راجع به جین...

اون چه نسبتی باهات داره؟ منظورش از بابا چی بود؟ خیلی بهت نزدیک نیست؟ اصن چرا شما توی خونه تنهایین؟ الان مگه دیر وقت نیست؟آقای کیم کجاست؟
ذهنِ لیسا شلوغ بود و اگر میتونست، همه ی اون سوالارو می‌پرسید!

_اوه؛ ببخشید اگه برادرم یکم زیادی خوش مشربه، ولی اون آدم خوش قلبیه، تازه به خونه برگشته و خب من وقت نکردم خودم بیارمش گاراژ، واسه همین شاید یکم تعجب کرده باشی!

جنی با لبخند گفت. اون کلی خودشو سرزنش کرد که چرا به اینکه جین به لیسا گفته بود جذاب فکر کرده. محض رضای خدا اون الان یه شوهرِ فاکی داشت!

دختر بزرگتر اما، وارفته بود. میشه گفت یه جورایی حالا خیالش راحت شده بود. پس دوباره لبخندِ جذابشو روی لبش آورد و روبه جنی گفت

+اون آدم خوش قلبیه که ازینکه با یه مشتری برای نقاشی ها اشتباهش گرفتم ازم دلخور نشد؛ راستش صاحبِ گاراژ قبلیم،یه پیرزن پیر بود و زیادی به رسم و رسوم و ادب اعتقاد داشت.

لیسا استرس داشت و پرحرفی می‌کرد. دختر کوچکتر با نگاهِ زایه ای مدام لبخند می‌زد و سر تکون میداد. به حدی که وقتی برای سر زدن به لازانیا( و البته جین)به آشپزخونه برگشت، دستشو روی فکش گذاشت و از دردش لعنتی به خودش فرستاد.

اون لعنتی و لبخندش،زیادی جذابن.

جنی با خودش میگفت.

.................|بابتِ به 200 ووت رسیدنِ بوکم ازتون ممنونم=)))این برای من خیلی ارزشمنده همینطور اینکه سریع به 14ووت رسیدیم- برای پارتِ بعدی، 15ووت¿ 🫂❤️‍🩹

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Nov 30, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Ineffable Donde viven las historias. Descúbrelo ahora