4

397 37 3
                                    

با نگاهم دست هاش که به طرف جیبش میرن و بعد کلید رو از توش در میارن دنبال میکنم. سرمو بالا میگیرم و چشمم به شماره ی اتاق میخوره. 364.

در و باز میکنه و پشت سرش وارد اتاق میشم. فرق زیادی با اتاق من و مایلز نداره، چند تا پوستر از گروه های موسیقی روی دیوار اتاقش میبینم. یکی از تخت ها کاملا با سلیقه مرتب شده. ولی اون یکی تخت که پوستر ها روی دیوار بالاییش قرار دارن به هم ریختست. روی میز کنار تخت لیوانای خالی و یه دفتر نقاشی هست. 

کای در حالی که به طرف کمد میره زمزمه میکنه:
- راحت باش.
وقتی میبینم که داره هودیش رو در میاره نگاهمو ازش میگیرم و به زمین نگاه میکنم.

- خب.. تو چرا الان توی اون پارتی نیستی؟
سرمو که بالا میارم هودیش و درآورده و پشتش به منه. متوجه تتوی روی کتفش میشم. دقیق نمیفهمم چیه. انگار یه پرنده‌ست ولی نمیتونم بفهمم چی. انقدر غرق نگاه کردن به تتوش میشم که یادم میره چی ازم پرسید.

تیشرتی از توی کمد برمیداره و در حالی که میپوشتش به طرفم برمیگرده. نگاهمو ازش میگیرم و سعی میکنم با بازی کردن با نخ لباسم خودمو مشغول نشون بدم.

به طرفم میاد و رو به روم روی تخت میشینه.
سرمو بالا میارم و بهش نگاه میکنم.
- خوبی؟
+ آ..آره. آره.

با تردید نگاهم میکنه و بعد دستی به موهاش میکشه.
- گفتی چرا نرفتی پارتی؟
+ نگفتم.
- اوه. آره. خیلی تحت تاثیر من قرار گرفته بودی.

ابرو هام بالا میرن و میتونم سرخ شدنم از خجالت رو احساس کنم. میخنده و میگه:
- شوخی کردم.
لبخند زورکی ای میزنم و میگم:
+ رفتم، ولی حوصلم سر رفت و برگشتم. تورو اونجا ندیدم.

- خب. احتمالا توی یکی از اتاقا بودم.
از جاش بلند میشه و به طرف دستشویی حرکت میکنه. چشمم روی جایی که چند لحظه ی پیش نشسته بود ثابت میمونه.

"یکی از اتاقا؟ اونجا چیکار میکرده؟ معمولا اینجور موقع ها اونجا چیکار میکنن؟"
نمیدونم چقدر طول میکشه که بالاخره با "به من چه" و "چرا باید اهمیت بدم" به افکارم پایان میدم.

.

کای از اون آدماست که نیازی نیست مدت زیادی پیششون باشی تا احساس راحتی کنی. خیلی زود میتونی باهاشون دوست شی و همون لحظه که میبینیشون بهت حس خوب میدن. این آدما زیاد پیدا نمیشن. مخصوصا برای من. کم پیش میاد تو بار های اولی که یک شخص رو میبینم باهاش احساس راحتی کنم و بتونم باهاش بدون اینکه نگران باشم حرفم قراره درست باشه یا نه صحبت کنم. وقتی با کای حرف میزنم تمام مدت به این فکر نمیکنم که اون داره راجبم چه فکری میکنه. نه به خاطر اینکه اهمیت نمیدم، اهمیت میدم. ولی حس میکنم اون فکر بدی راجبم نمیکنه.

اینارو توی تقریبا ۱ ساعتی که با کای توی اتاقش گذروندم فهمیدم. و حالا در حالی که روی تخت نه چندان بزرگم توی اتاق خودم و مایلز دراز کشیدم دارم توی نوت گوشیم مینویسمشون.

من معمولا چیزایی که در لحظه توی ذهنمن رو مینویسم. قبلا روی کاغذ مینوشتم، الان خیلی برای این کار حوصله ندارم پس فقط توی نوت گوشیم مینویسم.

صدای مایلز رو میشنوم که میگه:
- ببخشید که دیر اومدم. پیامت و ندیدم.
روی تخت غلت میزنم و به طرفش برمیگردم.
+ اشکالی نداره. خوش گذشت؟
سر تکون میده و میگه:
- چنتا دوست جدید پیدا کردم.

مایلز همیشه آدم زیادی اجتماعی ای بود. کافیه توی یه جمع قرار بگیره، در عرض چند دقیقه دوستای جدید پیدا میکنه و جوری رفتار میکنه که انگار سالهاست میشناستشون.

گوشیم رو روی میز کنار تختم میزارم و بعد پتو رو روی سرم میکشم و سعی میکنم بخوابم.

———————
و دوبارههههه برای دیر آپلود کردن معذرت خواهی میکنم.
اینترنت یه روز وصله و ده روز قطعه :))))

Always been you[lesbian]Where stories live. Discover now