5

371 34 3
                                    

تغییر کرده، موهای قهوه ایش حالا دیگه بلوندن و بالای سرش بستتشون. پیراهن سفیدی پوشیده و چشم هاشو دور محوطه ی دانشگاه میچرخونه. توی دلم دعا میکنم که چشمش به من نیوفته.

برای لحظه ای نگاهش به من میوفته و بعد به طرف دیگه ای نگاه میکنه. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم آروم باشم، به خیر گذشت!

ولی مدت زیادی نمیگذره که طوری که انگار چیزی فهمیده باشه سرشو سمتم برمیگردونه و چشم های قهوه ای سوختش روم ثابت میشن. میخوام که نگاهمو ازش بگیرم، ولی موفق نمیشم. انگار که همونجا یخ زدم و دیگه نمیتونم تکون بخورم.

صدای مایلز که بهم نزدیک میشه رو میشنوم.
- خیلی خب، پس موکا؟ برای تو.
لیوان قهوه رو به سمتم گرفته، ولی وقتی متوجه نگاه ثابت من میشه بیخیال قهوه میشه.
- وایسا! اون..؟

نگاهش هنوز روی منه، بعد از چند ثانیه وایستادن شروع میکنه به طرفم حرکت کردن و دستشو برام تکون میده.

با هر قدمی که به سمتم برمیداره قلبم تند تر میزنه و دستام شروع به لرزش میکنن. چند وقته ندیدمش؟ دو سال؟ یک سال و نیم؟

مایلز زمزمه میکنه:
- چلسیه..
تا وقتی که بتونم به رفتن و دیگه هیچوقت نگاهش نکردن فکر کنم، اون بهم رسیده. و داره باهام حرف میزنه.

~ جید! اینجا چیکار میکنی؟
قبل از اینکه بتونم دهنمو باز کنم مایلز به جای من جواب داده.
- سلام چلس! اینجا دانشگاه میریم. عجیبه نه؟
دستامو پشتم قایم میکنم تا متوجه لرزششون نشه.

به مایلز نگاه سردی میندازه. بعد نادیدش میگیره و دوباره به من نگاه میکنه. اولین چیزی که به ذهنم میاد رو به زبون میارم.

+ سلام.
بهم نزدیک میشه و بقلم میکنه. انتظار همچین چیزیو نداشتم. نفسمو حبس میکنم و منتظر میشم تا رهام کنه.
مایلز نیم نگاهی به من میندازه و میگه:
- خیلی خب! خیلی دیره. ما باید بریم سر کلاس.

چلسی دستاشو از دور گردنم باز میکنه و لبخند میزنه. خداحافظی میکنه و بعد مایلز دستمو میگیره و به طرف ساختمون دانشگاه میبرتم.

دستام تا نیم ساعت بعد هنوز میلرزن. توی کلاس نشستم و به رو به رو خیره شدم. مایلز لیوان قهوه رو جلوم میگیره ولی سرمو به طرفین تکون میدم.
- هی! اونقدرم چیز بزرگی نبود. تازه، بلوند اصلا بهش نمیاد.

توی این موقعیت مایلز هیچ کمکی نمیکنه. موهامو پشت گوشم میدم و سعی میکنم عادی به نظر برسم ولی دستام هنوز میلرزن.

حس میکنم که کسی خودشو روی صندلی خالی کنارم میندازه.
~ سلام!
سرمو میچرخونم و با کای رو به رو میشم. لبخند بزرگی روی لباشه که با دیدن من محو میشه.

~ خوبی؟
خدای من! یعنی انقدر ضایع ام؟
سریع جوابشو میدم:
+ چی؟ آره بابا. چطور؟
ابرو هاش بالا میرن و با تردید بهم نگاه میکنه.

~ دستات دارن میلرزن.
دستامو توی دستاش میگیره و اجازه میده توی چشم های عسلیش غرق شم.
~ هی. چیشده؟

جلوی اشکام که دارن به چشمام هجوم میارن و میگیرم و میگم:
+ چیزی نیست. فقط یه آدمیو دیدم که نمیخواستم ببینم.
سرشو تکون میده و زمزمه میکنه:
~ هممم. امروز باید کیو به قتل برسونیم؟

لبخند کوچیکی روی لبام ظاهر میشه و چیزی نمیگم. اونم ادامه نمیده.

و تا آخر کلاس دستمو ول نمیکنه.

Always been you[lesbian]Where stories live. Discover now