20

173 22 1
                                    

صبح روز بعد، روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. میلو هر از چند گاهی روی شکمم میپره و یا دستمو لیس میزنه، اما این همچنان باعث نمیشه که بخوام ذره ای تکون بخورم.

مایلز امروز صبح رفت. و من به خاطر مشروب زیاد دیشب سردرد دارم. حس میکنم دنیا به آخر رسیده.

از صبح تا حالا گوشیم چند باری زنگ خورده، ولی زحمت جواب دادنشونو به خودم ندادم. تنها باری که گوشیم رو دستم گرفتم وقتی بود که میخواستم آلارمش رو خاموش کنم.

تصمیم گرفتم امروز دلم میخواد توی اتاقم و روی تختم بمونم. احتمالا اگر از این در میرفتم بیرون عقلمو از دست میدادم. پس کلا بیخیال کلاسا شدم.

ناخودآگاه فکرم سمت اون بوسه میره. نمیدونم چه حسی راجبش دارم ولی فقط دعا میکنم که کای فراموشش کرده باشه. یا حداقل تظاهر کنه فراموش کرده.

انقدر فکر میکنم که سردرد میگیرم و تصمیم میگیرم دوباره بخوابم. نمیدونم چقدر میگذره که صدای در باعث میشه چشمامو باز کنم.

چند لحظه طول میکشه تا بفهمم کجام و ماجرا چیه. فکر کنم انقدر طول میکشه که صدای کسی که پشت دره در میاد.

"جید؟ اونجایی؟؟"
با شنیدن صدا چشمام گرد میشن. کایه.
هیچ صدایی ازم در نمیاد. فقط به سقف خیره شدم و سعی میکنم بفهمم کار درست چیه.

- جید. داری نگرانم میکنی.
صداشو میشنوم که نفسشو با شدت بیرون میده و بعد از چند دقیقه، گوشیم شروع به زنگ زدن میکنه. از جا میپرم و به طرف گوشیم میرم که صداش رو قطع کنم ولی دیگه خیلی دیره. کای گوشیو قطع میکنه و از پشت در میگه:

- میدونستم اونجایی. فقط بهم بگو که حالت خوبه خب؟ بعدش میرم. فکر کنم حوصله ی کسیو-
درو باز میکنم و بعد چشم تو چشم میشیم.

لبخند بی جونی روی لباش شکل میگیره. و با آروم ترین لحنی که تا به حال ازش شنیدم میگه:
- خوبی؟

سر تکون میدم و از جلوی در کنار میام تا بیاد تو. به محض اینکه وارد اتاق میشه میلو شروع میکنه به پر و پاش پیچیدن. خم میشه و از روی زمین بلندش میکنه و بعد توی بغلش نگهش میداره.

درو میبندم و بعد به طرف دستشویی میرم و آبی به صورتم میزنم. اگر دست من بود نمیزاشتم کای با این قیافه باهام رو به رو بشه.

میلو رو روی زمین میزاره و بعد به من نگاه میکنه.
- چرا نیومدی کلاس؟
+ خیلی حوصله نداشتم.

نمیتونم نگاهش کنم و به دیشب فکر نکنم.
- داری از من دوری میکنی؟
خنده ی عصبی ای از دهنم بیرون میاد.
+ نه!

- خیلی خب. من میرم. فقط میخواستم بهت سر بزنم.
سر تکون میدم.

به چشمام خیره شده. نگاهش باعث میشه مضطرب بشم. دستاشو از هم باز میکنه و زمزمه میکنه:
- بیا اینجا.

بغلش میکنم و برای چند ثانیه به خودم اجازه میدم که بیخیال همه چیز بشم. صدای قلبشو میشنوم. بعد از چند ثانیه میگه:
- راجب دیشب..
+ فراموشش کن.

نمیزارم حرفشو ادامه بده و اولین چیزی که به ذهنم میاد رو میگم. از بقلم بیرون میاد و نگاهم میکنه. چشمای عسلیش حالا به نظر آزرده میان.
- جید من از هیچ چیز پشیمون نیستم.

حرفش توی سرم میپیچه. پشیمون نیست؟
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره بهم لبخند غمگینی میزنه و میگه:
- هروقت خواستی بیا پیشم.

و بعد منو با سیلابی از فکر تنها میزاره.

Always been you[lesbian]Where stories live. Discover now