15

213 29 0
                                    

- حالت خوبه؟
با شنیدن صداش دستامو از روی صورتم برمیدارم و به چشم های عسلیش نگاه میکنم.
+ سلام.
لبخند میزنه و چشماش برق میزنن. و در حالی که وسایلشو روی میز میزاره نگاهم میکنه.

- سلام.
با صدای آروم میگه و یه تیکه از موهای بورش که جلوی چشمش اومدن و کنار میزنه. متوجه میشم که هنوز منتظر جوابمه.
+ آره..آره خوبم. فقط یکم سردرد دارم.

لبخندش تقریبا محو میشه.
- چرا؟
+ نمیدونم. فکر کنم دیشب به اندازه ی کافی نخوابیدم.
ابرو هاش تو هم میرن و بعد از کمی فکر میگه:
- قرصی چیزی میخوای؟

لبخند میزنم.
+ نه. نیازی نیست. خوب میشم.
زمزمه میکنه:
- خیلی خب.
و کنارم میشینه.

گوشیم رو از توی جیبم برمیدارم و شماره ی مایلز رو میگیرم. وقتی صبح میخواستم بیدارش کنم تا با هم به کلاس بیایم از تخت بیرون نیومد و گفت: "تو برو. من بعدا میام" و بعد دوباره خوابید.

مایلز هیچوقت همچین کاری نمیکرد. اون لحظه چیزی نگفتم، در جوابش سر تکون دادم و تنهایی به طرف کلاس حرکت کردم.

- بله؟
صداش خواب آلود و عصبانی بود. معلوم بود هنوز از تخت بیرون نیومده.
+ نمیخوای بیای سر کلاس؟
صدای خمیازه کشیدنش رو شنیدم.
- نه جید. نه. امروز حوصله ندارم.

+ احمق نباش اگر این-
قبل از اینکه بتونم جملمو کامل کنم صدای بوق توی گوشم پیچید. عصبانیتم تشدید شد، و گوشی رو کنار گذاشتم.

- چیشده؟
کای پرسید.
+ نمیدونم. مایلز گفت نمیخواد بیاد سر کلاس. اون هیچوقت همچین کاری نمیکرد.
کای لبخند کوچیکی زد و گفت:
- سخت نگیر. مطمئنم چیز مهمی نیست.

چیزی نمیگم و به رو به رو نگاه میکنم.
حدود چهل و پنج دقیقه از کلاس گذشته که یه پیام روی صفحه ی گوشیم ظاهر میشه. وقتی چکش میکنم متوجه میشم که مایلزه.
" جی، باید باهات حرف بزنم. بعد کلاس میای کافه تریا؟"

ابرو هام تو هم میرن.
" باشه. "
تایپ میکنم و بعد از اینکه پیام رو میفرستم گوشی رو توی جیبم برمیگردونم.

...

- من میرم خوابگاه تا به میلو سر بزنم. میخوای باهام بیای؟
+ کاش میتونستم. ولی مایلز گفت میخواد باهام حرف بزنه.
- او! پس این اطراف میبینمت.
سر تکون میدم. و بعد از خداحافظی از کای به طرف کافه تریا حرکت میکنم.

چشمامو دور محوطه ی پر از آدمای هم سن و سال خودم حرکت میدم تا بالاخره روی کله ی بلوند مایلز  ثابت میشن. از بین میز ها حرکت میکنم و به میزی که اون پشتش نشسته میرسم. و رو به روش میشینم.

+ چیشده؟
- سلام.
اخمام تو هم میرن.
+ این رفتارت خیلی عجیبه. چیشده؟

- فاک. خیلی خب. ا.. خب یادته که چهارشنبه مسابقه دادم؟ و اومدی دیدی؟ البته قبل از اینکه انگشت-
بی حوصله ‌وسط حرفش میپرم.
+ معلومه که یادمه. خب؟
- خب... درواقع اون روز سرمربی هیلتون و چند نفر دیگه اونجا بودن.
+ هیلتون چیه؟

با قیافه ی مسخره ای که یعنی "داری باهام شوخی مکینی دیگه؟" نگاهم میکنه و میگه:
- یه تیم.
+ اها- خب؟
- خب. اونا بازی منو دیدن قبل اینکه انگشتم بکشنه قطعا. و.. اونا منو توی تیمشون میخوان.
+ خب این.. خیلی خوبه؟

با آتل انگشتش بازی میکنه و میگه:
- آره. ولی توی تیم اونا رفتن ینی قرارداد واقعی بستن، و به طور حرفه ای شروع به بازی کردن.
+ مگه این همون چیزی نیست که تو همیشه میخواستی؟

- هست. ولی، برای این کار باید بیخیال اینجا بشم.
+ چی؟
- باید تمام زندگیم رو مشغول بازی کردن و تمرین باشم. این تبدیل میشه به شغلم. و دیگه نمیتونم اینجا بمونم. 

چشمام گرد میشن. حتی تصور اینکه مایلز از اینجا بره هم برام سخته. اگر اون بره تنها ترین انسان روی کره ی زمین میشم. من هیچوقت تو این هفت سال توی مدرسه بدون اون نبودم. چطوری باید-

- و من واقعا نمیخوام تورو تنها بزارم. جدی میگم جید.
+ خفه شو.
با تعجب نگاهم میکنه.
- چی؟

+ مهم نیست. جدی میگم. من تورو از وقتی که دوازده سالمون بود میشناختم و این همیشه بزرگ ترین خواستت بود. راستش از اولم برام عجیب بود که اومدی اینجا.

- جدی؟
+ آره. الان دیگه دوازده سالمون نیست. میدونم که قراره سخت باشه، ولی مشکلی پیش نمیاد.
لبخند کوچیکی میزنه.

اوضاع توی مغزم به اندازه ای که نشون میدم آروم نیست. نمیتونم فکرمو از اینکه بعد از این قراره چیکار کنم دور کنم.
+ کی قراره بری؟
- هنوز معلوم نیست. احتمالا همین هفته انصراف بدم.

چشمم به چلسی میخوره که داره از وارد کافه تریا میشه و به اطراف نگاه میکنه. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم توی دیدرسش نباشم.

لیام، همون پسری که اون روز کلید اتاق رو ازش گرفتم به طرفمون میاد و کنار مایلز میشینه.
"سلام بچه ها"
+ سلام.
مایلز جوابش رو میده و مشغول حرف میشن.

بعد از چند دقیقه از جام بلند میشم و میگم:
+ من میرم. بعدا میبینمتون.

_______

Always been you[lesbian]Where stories live. Discover now