8

272 31 1
                                    

" امروز بالاخره با اون دختر حرف زدم. توی انگلیسی هم گروهی شدیم و باید با هم پروژه تحویل بدیم. بهم گفت موهام خوشگلن و‌ بعد از مدرسه اومد خونمون تا روی پروژه کار کنیم. حالا میدونم اسمش چلسیه و الان حتی بیشتر از قبل ازش خوشم میاد. من هیچوقت از انگلیسی خوشم نمیومد ولی الان امیدوارم که این پروژه هیچوقت تموم نشه. "

- خوبی؟ الان پنج دقیقس که با قیافه ی غمگین به گوشیت خیره شدی.
اوه خدای من. کای زیادی به همه چیز دقت میکنه!گوشیمو خاموش میکنم و توی جیبم میزارمش.
+ خوبم.

لبخند میزنه و چیزی نمیگه. گرچه، به نظر نمیاد قانع شده باشه.
این همون کلاسیه که با چلسی مشترک دارم. و این یعنی چهارشنبه ها از ساعت ۲ تا ۴ باید حضور کنارش توی یه اتاق رو تحمل کنم.

و سعی کنم عادی باشم. چند دقیقه بیشتر نمیگذره که متوجه ورودش به کلاس میشم. نفس عمیقی میکشم و سرمو روی میز میزارم و تظاهر میکنم ندیدمش.

کای آروم میگه:
- هی. هروقت اوضاع برات زیادی شد میتونیم از کلاس بریم بیرون.
بدون اینکه سرمو از روی میز بردارم جواب میدم:
+ باشه.

صدای گوشیم باعث میشه سرمو بلند کنم و بهش نگاه کنم. مایلز پیام داده:
- هی. همه چیز خوب پیش میره؟
+ آره. توی مسابقه موفق باشی!
- سعی میکنم! ببخشید که نتونستم اونجا باشم.
+ مشکلی نیست.

گوشیمو کنار میزارم و نفس عمیقی میکشم. بهش خیره میشم که دو ردیف جلوتر نشسته و تنها زاویه ی دید من ازش موهای طلاییشه. موهایی که وقتی قهوه ای بودن واقعا قشنگ تر بودن.

صدای کای رو میشنوم که گرم صحبت با کسی شده. یه پسر نسبتا قد بلند کنار صندلیش ایستاده و کای برای اینکه باهاش حرف بزنه سرشو بالا گرفته.

دقیق نمیفهمم چی میگن. زیاد نمیتونم تمرکز کنم. وجود اون توی چند متریم اجازه نمیده. مدتی میگذره که کسی وارد کلاس میشه و صاف میره کنارش میشینه. یه پسر با موهای طلایی. که به نظر میاد موهای خودش باشن.
بهش سلام میکنه و گونشو میبوسه.

و دیدن این صحنه برای من بزرگترین عذاب دنیاست. انگار که قلبم یخ میزنه. صدای حرف زدن کای و آدم ناشناس به علاوه ی کلی آدم دیگه توی کلاس که دارن با هم حرف میزنن توی سرم میپیچه.

اوضاع داره زیادی میشه. نمیخوام دیگه اینجا بمونم. به هر حال اولین جلسه اونقدر هم مهم نیست نه؟ تازه، این یه درس عمومیه.

بدون اینکه فکر دیگه ای کنم از جام بلند میشم و بعد از برداشتن کیفم از کلاس بیرون میزنم. به خودم که میام دارم با سرعت توی راهرو راه میرم و صدای قدم های کسی رو پشت سرم میشنوم. نیازی نیست برگردم و نگاه کنم. میدونم اون کایه.

سریع تر راه میره و بالاخره بهم میرسه.
- هی. حالت خوبه؟؟
سر تکون میدم و با استرس میگم:
+ آره.

- خیلی خب. بریم قدم بزنیم نه؟
سرعت راه رفتنمو پایین میارم و بهش نگاه میکنم.
+ لازم نیست این کارو بکنی. کلاستو از دست میدی.
شونه هاشو بالا میندازه و میگه:
- مهم نیست. جلسه ی اوله.

دلم یکم گرم میشه. حداقل تنها نیستم. وارد محوطه ی دانشگاه میشیم و شروع میکنیم به راه رفتن. کای بی وقفه صحبت میکنه. میتونم حس کنم که داره سعی میکنه حواسمو از اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاد پرت کنه.

اون هیچوقت ازم راجب چلسی و اینکه چرا انقدر ازش دوری میکنم نپرسیده. اگر میپرسید هم احتمالا جوابی بهش نمیدادم.

وقتی به خودم میام از محوطه ی دانشگاه خارج شدیم و داریم توی خیابون اصلی راه میریم. چشمم به چیزی گوشه ی پیاده رو میوفته. وقتی دقت میکنم متوجه بچه گربه ای میشم که اونجا نشسته. به نظر میاد حالش خوب نباشه.

وقتی بدون اینکه چیزی بگم به طرفش میرم و میشینم تا خوب نگاهش کنم حرفای کای هم قطع میشه. میاد پیشم میشینه و زمزمه میکنه:
- فااااااک. این خیلی کوچولوعه!
+ نمیتونه راه بره؟

کای بعد از کمی دقت میگه:
- نه. به نظر میاد پاش شکسته.
+ باید ببریمش دکتر.
بعد از کمی فکر کردن جواب میده:
- آره. اینجا میمونی تا ماشینمو بیارم؟

با تعجب نگاش میکنم.
+ ماشین داری؟
با حواس پرتی میگه:
آره.

ده دقیقه ی بعد با بچه گربه ای که توی بقلم نگه داشتم توی ماشین کای نشستم و دارم از روی نقشه بهش آدرس نزدیک ترین دامپزشکی رو میدم.

———————

———————

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Always been you[lesbian]Where stories live. Discover now