28

129 24 12
                                    

در حال قدم زدن توی محوطه ی دانشگاهم که گوشیم زنگ میخوره. انتظار هر کسی رو دارم جز اسمی که روی صفحه ظاهر میشه.

"بابا‌ بزرگ"
نا خود آگاه لبخندی روی لبم شکل میگیره و جواب میدم.
+ الو؟

- جید؟ سلام! حالت خوبه؟
+ سلام. من خوبم. شما خوبی؟
- آره! شمارتو از توی دفترم پیدا نمیکردم. نمیدونم چرا گمش کردم. ولی دوباره از مامانت گرفتمش.

+ خیلی خوشحالم که زنگ زدی. من خیلی دلم برات تنگ شده.
- منم همینطور عزیزم. هیچ شانسی هست که دوباره بیای و برای مدتی پیشم بمونی؟

لبخند میزنم.
+ کاش میتونستم. ولی الان دیگه دانشگاه دارم.
- اوه! جید کوچولوی من حالا دانشگاه میره.

میخندم.
- خیلی خب. هروقت تونستی بیا پیشم.
+ حتما بابابزرگ. در اولین فرصت.
- خدافظ عزیزم.

صدای بوق توی گوشم میپیچه، ولی چند ثانیه طول میکشه تا بتونم گوشیو از گوشم فاصله بدم. نفس عمیقی میکشم و گوشیو توی دستم نگه میدارم.

نفسمو بیرون میدم و بعد، کای رو میبینم که کمی دورتر در حال قدم زدنه. یه کلاه کپ روی سرش گذاشته، ولی همچنان به راحتی میتونم تشخیصش بدم.

بعد از اینکه برای چند ثانیه نگاهش میکنم، تصمیم میگیرم راهمو کج کنم و به سمت دیگه ای برم. ولی وقتی یه دختر به سمتش میره و بهش سلام میکنه، نظرم عوض میشه.

من به اون قول دادم که نادیده‌ش نگیرم. پس شاید.. باید برم و بهش سلام کنم. آره! همین کارو میکنم.

وقتی بهش میرسم، هنوز مشغول حرف زدن با اونه. دختره موهای قهوه ای بلندی داره. قدش از کای کوتاه تره. تقریبا هم قد من. و به طرز غیر منتظره ای، صدای واقعا دلنشینی داره.

کای در حالی که یکی از اون لبخند هاش که باعث میشن چال گونه‌ش بزنه بیرون روی لبشه، داره سر تکون میده و بهش گوش میده.

برای لحظه ای استرس تمام وجودمو میگیره و میخوام اونجا رو ترک کنم. ولی دیگه خیلی دیره، هردوشون متوجهم شدن. چرا همیشه انقدر بدون فکر تصمیم میگیرم؟

- اوه! سلام.
+ سلام.
متقابلا به کای لبخند میزنم.

کای نگاهشو از من میگیره و به دختر رو به روش که حالا حرف زدنو تموم کرده میده. دستشو روی شونم میزاره و میگه:
- ایزی، این جیده.

دختری که حالا میدونم اسمش ایزیه با لبخند نگاهم میکنه و میگه:
~ خوشبختم.
و بعد باهام دست میده.

Always been you[lesbian]Where stories live. Discover now