14

226 35 0
                                    

امروز همه مدرسه توی ورزشگاه جمع شده بودن تا مسابقه ی تیم مدرسه ی ما و مدرسه ی اندرسون رو نگاه کنن. همینطور من، و چلسی. چلسی و من توی این چند وقت اخیر خیلی صمیمی تر شدیم. انقدر سرگرم وقت گذروندن باهاش بودم که یادم رفت اتفاقایی که افتاده رو اینجا بنویسم. ولی امروز، یه روز مهم بود و باید مینوشتمش.
موقع بازی بسکتبال کلی آدم توی ورزشگاه مدرسه جمع شده بودن و تیم ها رو تشویق میکردن. من و چلسی با تمام وجودمون اسم مایلز رو داد میزدیم و تشویقش میکردیم. البته، ما تنها دخترایی نبودیم که اسم اون رو داد میزدیم. مایلز به عنوان کاپیتان تیم بسکتبال کلی طرفدار توی این مدرسه داره. موهای قهوه ایش حالا تا روی ابروهاش میان و همین باعث شده دخترا بیشتر از قبل هم دوستش داشته باشن.
آخرای بازی بود و انقدر حساس بود که تقریبا کل سالن سکوت کرده بودن. فقط صدای کشیده شدن کتونی های بازیکنا روی زمین و گاهی داد زدن یکیشون به گوش میرسید. تیم ما دو امتیاز عقب بود و چند دقیقه بیشتر تا تموم شدن کوارتر آخر نمونده بود. داشتم با دقت حرکت توپ رو دنبال میکردم که متوجه چلسی شدم. حس کردم که دستمو میگیره و آروم فشار میده. حواسم به کل از صحنه ی رو به روم پرت شد و سرم رو برگردوندم تا چلسی رو نگاه کنم. نگاهش به بازی بود. انگار حتی حواسش هم به من نبود.  با این حال هر از چندگاهی فشار دستشو روی دستم بیشتر میکرد. نگاهم رو از صورت مضطربش گرفتم و به دست هامون دادم. گرفتن دستاش بهم حس عجیبی میداد. انگار سیصد تا پروانه همزمان دارن توی شکمم پرواز میکنن و به در و دیوار میخورن. به ناخن های لاک زدش نگاه کردم. امروز لاک بنفش زده بود. چلسی همیشه لاک های رنگی میزد و من فقط مشکی. صدای یهویی تشویق جمعیت و بالا و پایین پریدنشون باعث شد از افکارم بیرون بیام و اطرافو نگاه کنم. و بعد، به تابلوی امتیازات نگاه کنم. حتی نفهمیده بودم بازی به نفع کی تموم شده بود. بعد از اینکه متوجه برد تیممون شدم سرمو برگردوندم تا به چلسی نگاه کنم. که دیگه دستم و ول کرده بود. از جاش بلند شده بود و داشت با هیجان دست میزد. به زمین بازی نگاه کردم و متوجه شدم که هم تیمی های مایلز اونو بلند کردن و جمعیت شروع کردن فریاد زدن: "مایلز! مایلز! مایلز!"
لبخند زدم و سعی کردم اتفاقات چند دقیقه ی قبل رو فراموش کنم.
اون روز که مایلز ازم پرسید:
"دیدی دقیقه ی آخر توپو چجوری انداختم تو حلقه؟"
در جوابش فقط سر تکون دادم.
دروغ گفتم. اون لحظه تنها چیزی که میدیدم دست چلسی روی دست خودم بود.

Always been you[lesbian]Where stories live. Discover now