part 3

293 59 5
                                    

کوک،همونطور که لیوان نوشیدنیشون رو میشست،با خودش فکر کرد که خوب میشه یه کتابخونه هم توی خود کافه بزنه،برای کسایی که تنها میان که حوصلشون سر نره.
با این فکر ها،کم کم وسایلش رو جمع کرد.
کیفش رو برداشت و پیشبندش رو آویزون کرد،کلیدو برداشت.
سمت در رفت،و در کافه رو بستو از قفل کردنش مطمئن شد.
به سمت ماشین فولکس قورباغه ایش رفت.
به نظر خیلی از مردم،فولکس واگن یا قدیمی بود،یا زشت.
اما جئون جونگکوک از این ماشین خوشش میومد..کوچیک بود،و دوست داشتنی.
خاطرات زیادی باهاش داشت،اولین ماشینی بود که خریده بود.
کوک توی اوضاع ناراحت کننده ای بزرگ شده بود،مادرش به پدرش خیانت کرده بود،و پدر کوک حالا احساس میکرد ممکنه جونگکوک که یه بچه چهار ساله بود،بچه خودش نباشه.
این شد که مادرش برش داشتو با خودش بردش به خونه جدیدش،البته که خونه نه؛بیشتر شبیه اتاقکی بود که توش مادرش از تن فروشی پول درمیاوردو کوک رو توی وضع وحشتناکی بزرگ میکرد،هرچند کوک اوایل بچه بود و نمیفهمید.
اما وقتی بزرگتر شد،زودتر از همسناش همه مسائل جنسیو فهمید،و درک کرد.کوک بزرگ تر از سنش بود.
اکثر آدما،از بچگیشون خاطرات زیادی ندارن.مخصوصا زیر هفت سالگیشون.اما کوک،هرثانیه ش رو به خاطر داشت.
مادرش،در نهایت با مردی ازدواج کرد،مردی که جئون جوان رو از لحاظ روحیو جسمی شکنجه میکرد،و جونگکوک خداش رو شکر میکرد؛که از لحاظ جنسی سالمه.
شاید یکی از دلایلی که نمیخواست با سونگ هو بخوابه همین بود،ترس بچگیش از تجاوز.
کوک،توی دوازده سالگیش از خونه فرار کرد و توی راه تصادفا به فردی برخورد کرد.کسی که زندگیش رو عوض کرد.
اون زن،خرگوش کوچولوی مارو پیدا کرد اونشب،و به خونش برد.موهای خیس از قطرات بارونش رو خشک کرد،و با مهربونیو ملایمت لباس تمیز بهش دادو مراقبش بود.
هانا،زنی بود که توی خیابون دیده بودش،اما از مادر خودش بیشتر مادری براش کرد و کوک هانارو اوما صدا میزد.
اون، جونگکوک رو به یه مدرسه و دبیرستان خوب فرستاد،همونجا بود که با جیمین آشنا شد.
اومای جدید کوکی،داشت یاد میگرفت که باریستا بشه.
همیشه براش قهوه های جدید میزد،گاهی خیلی بدمزه میشد چون هنوز کامل بلد نبود.
اما کوک بدون غر همشون رو میخورد،و نظر میداد با ملایمت و حتی یه قطرشون هم هدر نمیداد‌‌.
هانا و کوک،باهم به کسی نیاز نداشتن‌‌‌..اما هانا یه روز یهو ناپدید شد.
جونگکوک هنوز نفهمیده بود کِی،یا چطور،یا کجا و چرا،حتی نمیتونست باهاش تماس بگیره اما یهو انگار هانا،از روی کره زمین محو شد.
و کوک هفده ساله،باری دیگه،بدون خانواده شد.
تصمیم گرفت راه هانارو ادامه بده،و همزمان به موسیقی که علاقه داشت و بهش میپرداخت،کافه ای رو بسازه.
و درنهایت به هدفش رسیدو کوک همیشه آرزو میکرد که یه روز هانا برگرده خونه،و باهم کیک بخورنو کوکی براش قهوا درست کنه.
هانا شب ها عادت داشت توی اتاقش شمعی رو تا صبح روشن کنه..پسرک به رسم اوماش،هر شب شمعی رو روشن میکرد تا صبح،تا اگر نامادری مهربونش برگشت،بدونه کوک دوسش داشته و منتظرش بوده‌.
اما خب؛
کوک الان بیستو دو ساله بود و پنج سال بود که فرشته نجاتش برنگشته بود.
~~~~~
یک ماه بعد؛عمارت باکارا

تهیونگ پشت میز غذاخوری طویلی نشست.
میزی که حداقل پنجاه نفرو جا میداد پشت خودش،و تهیونگ تنها سر میز،روی صندلی میزبان مینشست و غذا میخورد‌.
زیتونی از توی ظرف مزه برداشت،و توی دهنش گذاشتو مزه مزش کرد.
گیلاس مارگاریتاش رو برداشت،و جرعه ای نوشید و مزش کرد.
به دستیارش،هوسوک چشم دوخت:هوسوکا،ازت میخوام بری پیش نامجون،و انگشتری که سفارش دادمو برام بیار‌.
حواست باشه،اون الماس جزو باارزش تریناست،از دستش نده‌.
هوسوک تعظیم کوتاهی کرد:حواسم هست قربان.
تهیونگ اشاره ای کرد که هوسوک میتونه اتاق رو ترک کنه،و با ترک اتاق تهیونگ پشت صندلی نشست،و گیلاس رو توی دستش جا به جا کرد.
جرعه دیگه ای خورد و آهی کشید.
اون انگشتر رو میخواست،به هر قیمتی.
به یاد داشت که پدرش،الگوی همیشگیش،قبل مرگ آرزو داشت که اون الماس رو داشته باشه و حتی وارد مزایده هم شده بود.
اما خب سرنوشت سخت گیر تر از این حرفاست،و پدرش توی حمله نبهره دشمنی قدیمی،کشته شده بود‌.
وقتی تهیونگ جای پدرش رو به عنوان رئیس یکی از بزرگترین باند های مافیایی پدر کرد،افراد دو دسته شدن.
کسایی که فکر میکردن تهیونگ بی لیاقته،و کسانی که فکر میکردن حتی از پدرش هم با جربزه تره.
تهیونگ توی مدت کوتاهی اثبات کرد که مصتر کیم،از کیم بزرگ هم لایق تره؛با سر جا نشوندن قاتل پدرش‌‌.

و اینطور شد،که همه از تهیونگ می‌ترسیدن،حتی خیلی از مردم عادی.
اما،حتی کیم تهیونگ هم قلب داشت.قلبی که تهیونگ خفه ش کرده بود،زندانیش کرده بود و در قفس رو بسته بود که تحت هیچ شرایطی بیرون نیاد‌.
اما اون قلب خاک گرفته،هنوز میتپید‌..و منتظر فرصتی برای فرار بود،فرصتی که بتونه از قفس همیشگیش فرار کنه و به صاحبش بفهمونه اونقدرام خطرناک نیست.
~~~~~~
جیمین چمدون هاش رو خالی کرد.
لباس هاش رو تا میکرد و توی کمد میذاشت،و بعد دستور تهیه پاستاهایی که گرفته بود رو دید و به سمت آشپزخونه برد.
جیمین،با خماری خمیازه ای کشید.
آب جوش رو توی کتری ریخت و روی گاز گذاشت تا بجوش بیاد،و بعد لباس بیرونش رو با پیراهن گشادی عوض کرد‌.
پیراهن مال یونگی بود،یسری که خونش اومده بود جاش گذاشته بود و جیمین تصمیم گرفته بود بدزدتش و به یونگی هم حرفی نزنه‌.
نمیدونست چرا،اما پوشیدن لباسش حس خوبی بهش میداد‌.
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت،و گازو خاموش کردو برای خودش چای کَرَک درست کرد.
پشت تلویزیون نشست،و شروع کرد به شبکه عوض کردن تا در نهایت به شبکه ای رسید که آهنگ پخش میکرد.
با احساس کردن ریتم دلش وسوسه شد و چایی رو گذاشت تا خنک شه،و از جاش بلند شد تا برقصه.
لباس یونگی کامل پاهاش رو نپوشونده بود،پس حین رقص هوای خنک اتاق باعث میشد یکم سردش شه.
بعد از نیم ساعت، تازه یادش اومد چایی ریخته.
لیوان رو برداشت و دید هنوز یکم گرم مونده،و همون رو سر کشید.
■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■
این پارت داستان بوددد امیدوارم لذت برده باشیننن

Red DiamondWhere stories live. Discover now