part 2

313 70 3
                                    

کوک به ساعت خیره شد،سونگ هو مدتی بود از پیشش رفته بود و الان بی حوصله بود.
تصمیم گرفت برای خودش آیس کارامل ماکیاتویی درست کنه،پس از جا بلند شد و مقداری قهوه پودر کرد،و توی دستگاه ریخت و روشنش کرد.
منتظر شد تا قطرات اسپرسو به داخل فنجون بریزن،و در نهایت آیس کارامل ماکیاتوش رو درست کرد.
با شور و شوق به سمت اتاقی رفت که اسمش اتاق مدیریت بود،ولی پناهگاه جونگکوک بود و جایی بود که کوک ازش آرامشش رو کسب میکرد.

در اتاق رو باز کرد،هوای اتاق کمی سرد بودو قبل از وارد شدن براندازش کرد.
شومینه گوشه اتاق خاموش بود،و روبروی شمینه قفسه های کتاب بود که بالا رفته بودن و پر از کتاب بودن.
کاناپه ای وسط اتاق بود،و میز و صندلی "مدیریت" جونگکوک برای خالی نبودن عریضه،محض احتیاط اینی که کسی وارد اتاق بشه و اون فرد از افراد نزدیک کوک نباشه که اتاق رو بشناسه.
فرش نرم و مخملی روی زمین بود،و به دیوار قاب عکس های رندوم از خودشو دوستاش،و چیز های رندوم دیگه ای که شامل هرچیزی میشد.نقاشی یه لیوان قهوه،عکس های مناظر طبیعی،نقاشی های عجیب. و اما بخش محبوب جونگکوک،پنجره بود.
کنار پنجره،طاقچه ای وجود داشت،یه قسمت که جونگکوک میتونست توش جا بگیره و از پنجره بیرون رو نگاه کنه.
درسته در اصلی کافه توی کوچه خلوتی بود و راحت پیدا نمیشد،به جاش منظره این پنجره مشرف به بخشی از یه رودخونه و پارک جنگلی اطرافش بود.
آدمای کمی به این قسمت از پارک میومدن،ولی وقتی میومدن پیش کوک میومدن و میتونست باهاشون گپ بزنه و دوست بشه،و اکثرا هم تبدیل میشدن به مشتری های دائم کوک و زندگیش رو اینطور میچرخوند.
اما درمورد سونگ هو،بخاطر داشت که توی کوچه ها گم شده بودو پیش کوک اومد تا آدرس بگیره،اما قهوه هم خریدو کل آشناییشون اینطور بود.
~~~~~~
جیمین همونطور که توی ماشین بال بال میزدو سر یونگی غر غر میکرد به پشتی ماشین تکیه داد.
جیمین:یااا مین یونگیییی این لگنتو سریع تر برونننن من میخوام کوکو ببینمممم
یونگی به کیوتی جیمین خندید و لپش رو کشید:از کی تاحالا بوگاتی لگن شده؟
جیمین دست به سینه وایسادو لباش رو غنچه کرد:از وقتی من میگم.
یونگی به لب های قرمز رنگ و بوسیدنی جیمین خیره شد،سالها بود که عشق پنهانی نسبت به جیمین رو با خودش حمل میکرد،و آرزو داشت موچی کوچولوی جلوی چشم هاش مال خودش شه.

اما خب،آرزوی محالی به نظر میرسید.
جیمین،جونگکوک و یونگی،دوست هایی جدا نشدنی بودن.جیمین و کوک،از دوران راهنمایی دوست بودن باهم،و خب چندین سال پیش جیمین توی اولین باری که به بار رفته بود،یونگی رو دیده بود.
باهاش گپ زده بود،نوشیدنی خورده بود و بین مستی شماره یونگی رو گرفته بود.
بعد اینکه یونگی مثل یه جنتلمن به خونه رسوندش،و توی تخت دراز کشید،با چشم های خمار خوابش برای یونگی پیامی با مضمون" از همین الان دلم برات تنگ شده" نوشت،و به خواب رفت.
و این،آغاز رابطه ش با یونگی، و پیوستنش به گروه دو نفرش با کوک بود.
یونگی از همون لحظه ای که جیمین رو توی بار دید ته دلش خالی شدن خاصی رو حس کرد،چیزی که تجربش نکرده بود.
اما،دوست داشت با جیمین اشنا شه،و الان که دوستای نزدیکی بودن دوست داشت چیم چیم مال خودش شه.

ماشین رو جلوی کافه جونگکوک نگهش داشت،و به سر در کافه خیره شد.
"Crescent of moon"
یونگی لبخند کوچیکی زد،میدونست این کافه چقدر برای کوکی کوچولو مهمه و از سر علاقه زیادش به ماه،اسمش رو هلال ماه گذاشته.
درسته اون اولش بخاطر جیمین با جئون آشنا شده بود،اما الان جئون جایگاه خودش رو توی قلبو زندگی یونگی پیدا کرده بودو دوست های خوبی بودن.
با جیمین وارد شد،و سلام بلندی به کوک و مشتری پشت میز داد.
لیلیا هم متقابلا با لبخند سلام کرد،خوب درمورد کافه اطلاع داشتو از اونجایی که مشتری و پای ثابت کافه بود،با جیمینو یونگی آشنا بود.
جونگکوک با ذوق خرگوش مانند همیشگیش از جا پرید،و با خوشحالی جیمین،بهترین دوستش رو توی بغلش کشید.
جیمینو به خودش فشرد و لبخند زد.
جونگکوک:جیمینییی دلم برات تنگ شده بوددد،سفر چطور بود؟
کوک احساس میکرد خوشحالی زیادش،باعث شده احساس کنه قلبش پر از اکلیلای نقره ای و بنفش شده،و میخواد همه ی اکلیلاشو به جیمینی که رو به روش ایستاده بود بده.
جیمین،معلم رقص بود و طی یه حرکت انتحاری،تصمیم گرفته بود به بخش های مختلفی از جهان برای یاد گرفتن رقص محلیشون سفر کنه،و حال حاضر از ایتالیا برگشته بود.
چند دقیقه بعد،کوک،یونگی و جیمین پشت میز نشسته بودن،وایت چاکلت میخوردن و جونگکوک و یونگی به جیمینی گوش میکردن که داشت ماجرا های بانمکش حین یاد گرفتن رقص تارنتولا رو تعریف میکرد.

کوک،شکلات جرقه ای فندقی رو توی دهنش گذاشت مک زد،و به صدای ترق تروق جرقه های شکلات گوش داد.
جونگکوک:مقصد بعدیت کجاست؟کی میری؟
جیمین کمی فکر کردو آخرین جرعه وایت چاکلتش رو سر کشید.
جیمین:احتمالا برم اسپانیا،میخوام رقص اسپانیایی یاد بگیرم.سه هفته دیگه شاید برم.
یونگی که ساکت مونده بود تا الان،با شنیدن این حرف دمق شد،اما به روی خودش نیاورد و سری تکون داد.
یونگی:یکم زود نیست؟
جیمین سرشو تند تند به نشونه نه تکون داد:نه،ذوق دارم دلم میخواد برم.دلم براتون تنگ میشه،اما خب باید برممم.
■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■
سو..این داستان این پارت بود،امیدوارم لذت ببرین ازش،همیننن.

Red DiamondTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang