part 13

231 59 13
                                    

جونگکوک داشت جای صندلی هارو درست میکرد،که صدای در بلند شد.

مرد جوانی با چهره ای جذاب و گیرا وارد شد. کوک اون پسر رو تا به الان ندیده بود،اما از چهره مرد صلابت، قدرت و تحکم میبارید.

کوک: عذرمیخوام،حال حاضر کمی تمیز کاری داریم برای همین..
مرد: آه مشتری نیستم،کسی هستم که تهی.. ارباب جوان فرستاده که کمکتون کنم.
کوک: اوه پس تو همونی هستی که باید کمک کنه توی کارها؟
مرد: بله،خودمم

کوک به یاد حرف هوسوک افتاد که گفته بود ارباب جوان قراره یکی رو برای کمک بفرسته. به چهره جذابو دلنشین مرد خیره شد. از سونگ هو جذاب تر بود. با خودش کمی فکر کرد،اون اسمی که هوسوک بهش داده بود چی بود؟ بک..یون..هو؟نه نه. چرا یادش نمیومد؟

کوک: اوه خب..تو..بک یون؟..یوننن؟.
با گفتن اول اسم انتظار داشت که پسر بهش کمک کنه.
پسر آهی کشید.
تا دهن باز کرد که حرفی بزنه هوسوک با لوازم تمیز کاری وارد شد.

هوسوک: جونگکوک شی من لواز..

و با دیدن مرد جوان دهنش باز موندو لوازم از دستش افتاد،اینطور شد که همه به هوسوک زل زدن.

هوسوک: ا..ا..اربا..

تهیونگ برای خفه کردن هوسوک رو کرد به جونگکوکو بلند گفت.

تهیونگ: یون جو!یون جو هستم آقای جئون.
هوسوک که متوجه گندش شده بود سر تکون داد.
هوسوک: ا..ارباب جوان تورو فرستادن یون جو؟
تهیونگ سر تکون داد: بله آقای جانگ،میتونید برید.

هوسوک سر تکون داد‌،و رو به جونگکوک کرد. با تعظیم کوتاهی از جونگکوک و جیمین خداحافظی کردو بعد با عجله خارج شد.

همون موقع ها بود که یونگی،از دستشویی برگشت.

یونگی: آه چیزیو از دست ندادم؟خیلی حرف میزدی.. یااااا تو اینجا چه غلطی میکنی!؟

تهیونگ با شنیدن صدای یونگی سرشو فوری چرخوندو آخی گفت،چرا که عضله گردنش گرفت. همونطور که گردنش رو ماساژ میداد حرف زد.

تهیونگ: فکر نمیکنم لازم باشه جواب پس بدم مین شو..
یونگی پرید وسط حرفش: یااا جونگکوکا این توله سگ هار چه غلطی میکنه اینجا!؟
تهیونگ با خشم جلو رفتو یقه یونگی رو گرفت‌
تهیونگ: هی،مراقب طرز صحبت کردنت باش.
کوک: همو..میشناسین؟-
یونگی: آره ای..فاک چرا پامو له میکنی!؟
تهیونگ: متاسفم تصادفی بود‌،قبلا همکلاسی بودیم.
یونگی: کیر خر چرا کص می..

تهیونگ آهی کشیدو دست یونگیو گرفتو سمت دستشویی کشید.

بلند گفت: همکلاسی قدیمیم کمی هنوز سر ماجرا ها ازم دلگیره،کمی حرف میزنم باهاش!

در دستشویی رو بست و یونگیو پرت کرد تو دیوار‌.

تهیونگ زمزمه کرد: گوش کن ببین چی میگم مین یونگی،درسته دوست بودیمو بعد اون اتفاق فاکی افتادو رابطمون از دانشگاه به بعد خراب شد،ولی من الان فقط برای کار کردن اومدم اینجا و میخوام با جئون آشنا بشم،قصد بدی ندارم. پس وانمود کن که من یون جو ام،توی دبیرستان رابطمون بد بود و منو اینطور میشناسی وگرنه تک تک موهای سرت رو با موچین میکنم!
یونگی: سودش برای من چیه!؟جئون بصت فرندمه!
تهیونگ دهن یونگیو گرفت: هوشششش آروم حرف بزن،کاریش ندارم. تو اون بچه موچی بیرونو میخوای نه؟پارک جیمینو میگم. اگر همراهی کنی یه موقعیت خفن برا جفتتون اوکی میکنم که یه سفر دو نفره برین مخشو بزنی. خودتم میتونی انجامش بدی ولی موقعیت پیدا نکردی،اگر بخوای انجامش میدم.

یونگی با شنیدن پیشنهاد تهیونگ شل شد و وا داد‌‌‌‌.

یونگی: باشه.. بریم.

درنهایت بعد از چند دقیقه هر دو با لبخند زورکی،که خب مال یونگی قانع کننده تر بنظر میومد از دستشویی خارج شدن.

جیمین بدو بدو پیش یونگی رفتو بغلش کرد. با لبخند کوچیکو مظلومیت تموم سعی کرد حرف بزنه که یونگی قبول کنه‌.

جیمین: یونگیییی یونگی شیییی یونگیاااا میشه برام پشمک بخری بعد بریم راه بریم؟
یونگی: باشه کوچولوی کیوت،ولی اول بذار به کوک کمک کنیم
جیمین سر تکون داد: اوهوم اوهوممم

یونگی روی موهای جیمین بوسه نرمی کاشتو با لبخند به کوک رو کرد،و با چشماش از کوک پرسید که چیکار کنن؟

کوک: خب،تو و جیمین میزارو تمیز کنین اگر میشه. من و یون جو هم میریم مواد اولیه بخریم و بعد وسایلو تمیز کنیم.
تهیونگ سر تکون داد: بسیار خب،همراهی میکنم.

یونگی با شک به تهیونگ نگاه کرد. درست بود که قول داده بود همراهیش کنه اما مشکوک بود بهش. یونگی و تهیونگ همسن بودن. هردو بیستو چهار سال سن داشتن،و دوست بودن اما رابطشون خراب شده بود.

نمیخواست اجازه بده دوستش با اون آدم بره،ولی در نهایت تسلیم شدو به چیم چیم کوچولوش چسبید تا کنار هم باشن.

~~~~
تهیونگ و جونگکوک کنار هم قدم میزدن و به سمت بازار حرکت میکردن. تهیونگ مشتاق بود مکالمه ای رو با کوک شروع کنه،پس یه سوال رندوم پرسید.

تهیونگ: جونگکوک شی،میتونم بپرسم چرا تنها کار میکنی و اینکارو نکردی که باریستای یه کافه شلوغ تر بشی؟
کوک لبخندی زد: خب درسته که شاید اگر تو یه کافه مشهور تر میبودم حقوق بیشتری میگرفتم،ولی اینطور زندگی رو ترجیح میدم. و تازه،من مسئولیت نسبت به اون کافه دارم.
تهیونگ: تعریف قهوه هاتو شنیدم،تو میتونستی مشهور تر از چیزی که هستی باشی.. استعدادشو داشتی. اما همینطوری رهاش کردی تا اونجا محدود بشه

توی این بخش تهیونگ کمی عصبانی شد، چون از به هدر رفتن توانایی ها درحالی که پتانسیل بیشتری داشتن نفرت داشت.

کوک خندید: میدونم،اما خب اینطوری بهتره. بهترین بودن مال کسیه که واقعا بهترین باشه، یکی مثل من یه آدم نرماله نه گل سرسبد. ترجیح میدم به جام قانع باشم، جاه طلبی همیشه عاقبت خوبی نداره.
تهیونگ سرشو چرخوندو نگاهش کرد
تهیونگ: اما تو میتونی گل سرسبد گل سرسبدا باشی..! واقعا مشکلی نداری!؟
کوک: اون کافه متعلق به کسیه که دوستش دارم.. مال من نیست. هرگز نمیتونم اونو رها کنم تا به موفقیت خودم برسم،اونجا دست من امانته.
تهیونگ: ..وافعا نمیتونم بفهممت.
کوک: میدونم،خودمم همینطور. آه کمی سریعتر بیا،باید زودتر تمیز کنم اونجا رو.
~~~~~~
اوکی سو این پارت جدید بود،امیدوارم ازش لذت برده باشید.
درصورتی که دوستش داشتید خوشحال میشم کامنت یا انتقادتونو ببینم،و از ووت هاتون استقبال میکنم-
متشکرم♡

Red DiamondWhere stories live. Discover now