یک هفته گذشته بود.
جونگکوک با نگرانی قدم میزد توی اتاق،با دست روی میز ضرب میگرفتو لبش رو میگزید.
توی این مدت به سختی چیزی خورده بود،شاید عاشقو شیفته سونگ هو نبود ولی دوستش داشتو و الان در نبودش تازه مفهمید چقدر وابستشه.
به حلقش خیره شد،انگشتش رو روی جواهرش کشید.
بغض توی گلوش سنگینی میکرد،قلبش همچون سنگی وادارش میکرد که به پایین فرو بره و پاهاش دیگه تحمل قدم از قدم برداشتن نداشتن.
برای هزارمین بار به شماره سونگ هو زنگ زد،نومیدانه امیدوار بود که نامزدش تلفنش رو جواب بده.مثل همیشه بخنده،جونگکوک رو صدا کنه و بهش کلمات محبت آمیزی رو بده که کوک تازه میفهمید چقدر وابستشونه.
از ته دل،با کل قلبش میخواست توی آغوش امن سونگ هو بره..اما حتی دیگه سونگ هو رو نداشت.سونگ هو یک هفته بود گم شده بود.یهو ناپدید شده بود،مثل یه قطره آب که یهو تبخیر میشه.
جونگکوگ هزاران بار زنگ زده بود.دم خونش رفته بود.شرکت،هرجا که ممکن بود.اما سونگ هو پیدا نمیشد.سونگ هو نبود،و جونگکوک مدام بیشتر امیدوار میشد که سونگ هو برگرده.
از اونطرف،جیمین خودش رو شدیدا مقصر میدونست. میگفت که اگر من هی حسودی نمیکردمو نفرینای الکی نمیکردم اینطوری نمیشد،تقصیر منه.
یونگی هم نمیدونست که باید از کیوت بودنو احمق بودن جوجه کوچولوی جلوش بخنده،یا باید عصبانی بشه و دعواش کنه.
در هرحالت،همیشه بغلش میکرد،کمرش رو نوازش میکرد و همزمان حواسش بود کوک به خودش آسیب نزنه.
یونگی این وسط تبدیل شده بود به پایه و ستون دوستیشون،کسی که جیمین بهش تکیه میکرد و همراه یونگی نگران جونگکوک بود و جونگکوک که به هردو تکیه میکرد تا کمتر نبود سونگ هو رو احساس کنه.کوک،خاطراتش با سونگ هو رو بیاد میآورد،وقت هایی که با لبخند وارد کافه میشد تا با کوک وقت بگذرونه،زمان هایی که دیت میرفتنو سونگ هو توی تک تک دیت ها برای جونگکوک دسته گل های ساده و بی آلایش میگرفت،چون میدونست جونگکوک عاشق گله و ترجیح میده دسته گل هاش عاری از هرگونه شلوغی باشه که ویژگی "گل بودن" و زیبایی در عین سادگی گل ها از بین نرن.
کوک همهی اون دسته گل هارو به روی بومی وصل کرده بود،و بوم رو به یکی از دیوار های کافه آویخته بود.
به یاد میآورد زمان هایی رو که با سونگ هو روی مبل میشستن،فیلم میدیدن و پاپ کورن میخوردن و در نهایت یا جونگکوک کنار سونگ هو خوابش میبرد یا پایان فیلم توسط هردو دیده نمیشد چون سخت مشغول پاپ کورن پرت کردن به همو با کوسن هم رو زدن بودن.
بیاد میآورد که سونگ هو با شور و شوق پشت کانتر مینشست،و مشتاقانه منتظر بود که جونگکوک براش یه قهوه سورپرایزی درست کنه.
وقتایی که به خونه سونگ هو میرفت،و سونگ هو میذاشت هردو شون توی باغچه زن خونه سونگ هو روی شن ها بشینن،به صدای آرامش بخش فواره سنگی کوچیک سونگ هو گوش کنن،به درخت بید مجنون باغچه تکیه میدادن،و سونگ هو چشماش رو میبست،سرش رو به تنه درخت تکیه میداد و اجازه میداد کوکی براش کتاب بخونه.بعد باهم آشپزی میکردن،و یه چیز من درآوردی درست میکردن در نهایت.شاید جونگکوک باریستا بود،مسلما؛اما آشپزی قوی نداشت و فقط چیزای ساده ایو بلد بود.سونگ هو هم که اصن فرق کفگیرو ملاقه رو نمیدونست،صرفا کنار جونگکوک وایمیستاد و بهش پیشنهاد میکرد چرتو پرتای جدیدیو اضافه کنه به غذا و انصافا هم پیشنهاداتش خوشمزه در میومدن.
وقتی با جیمینو یونگی کنار هم بودن بازی میکردن،تو سر هم میزدن و واقعا جونگکوک الان احساس میکرد قدر لحظه هاش رو ندونسته.
با غصه لیوانی که توش قهوه محبوب سونگ هو رو زده بود برداشت و به پناهگاهش رفت.توی طاق کنار پنجره چمباتمه زد و به بیرون خیره شد.سرش رو به پنجره تکیه داد،جرعه ای از قهوه نوشید و از نیرو های خیری که بهشون اعتقاد داشت،خواهش کرد تا آرامش و خوشحالی رو به زندگیش برگردونن.
هرچند،خبر نداشت که در شرف تغییری بزرگه.
~~~~~
سونگ هو روی صندلی افتاده بود،بدنش خسته بود و خونین،پلک هاش سنگین بودو نفس هاش سطحی.
نمیدونست چقدره که توی اون اتاق تاریک،روی اون صندلی نشسته.حتی بسته بودنش،و حتی نمیتونست راه بره.احساس میکرد که راه رفتن رو فراموش کرده.
هرازگاهی،افرادی میومدن،زیر بار کتک و ضربه های سنگین میگرفتنش و میرفتن.هیچوقت بیشتر نمیشد،نمیتونست بفهمه چرا ولی فکر میکرد شاید زنده میخوانش برای همین آنچنان شکنجش نمیکنن.
اما چشم هاش رو بسته بودن،حتی نمیتونست کی اینکارو باهاش میکنه یا چیکار کرده.نمیدونست چند ساعت،یا حتی چند روزه که گذشته.چیزی نخورده بود،اما گرسنگی آخرین چیزی بود که بهش فکر میکرد.
سونگ هو بیاد میآورد که چهارشنبه،که نمیدونست دقیقا چند وقت ازش گذشته بود،سوار ماشینش داشت میشد که به محل کارش بره. به ناگاه ضربه ای به پشت سرش باعث شد درد تا مغز استخونش نفوذ کنه،و بعد تاریکی جایگزین نور و منظره رو به روش شد.
چشم که باز کرد همچنان تاریکی رو جلوی چشم هاش میدید.نمیدونست کجاست،صدایی نمیشنید.پشت سرش درد میکرد،گیج و منگ بود.
و الان بعد از گذشت زمان سر درد داشت،خمار بودو مدام به خواب میرفت از خستگیو درد،و با کتک بیدار میشد.
روند همین بود. کم کم،گرسنگی رو احساس کرد.درد باعث میشد احساس نکنه که گرسنست،چون بخاطرش مداوم در بیهوشی به سر میبرد.ولی الان که بیدار بودو کسی هم نبود که به بدن کوفته شدش ضربه بزنه،معده ش اعتراض میکرد.
و همه اینا،تا وقتی بود که در باز شد،و صدای ناآشنا و جدیدی شنید.
صدایی که میگفت:سم سونگ هو..تو یه چیزیو از من دزدیدی،و من ازت پسش میگیرم.
■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■▪︎■
این داستان این پارت بود،امیدوارم لذت برده باشین.
این به جبران اون مدت یکی دوهفته هه بود که پارت نداده بودم،سریع تر نوشتمش.
سو همین دیگه،امیدوارم دوسش داشته باشین.

ESTÁS LEYENDO
Red Diamond
Romance"اون عینک هایی که چشم های زمردین و تیله مانند جونگکوک رو قاب گرفته بودن، موهای رنگ شده جونگکوک که برخلاف ریشه بلوطی رنگش، رنگ نسکافه ای داشتن و هزاران برابر جونگکوک رو شیرین تر میکردن، لب های پف کرده و سرخ رنگ جئون.. همه اینها از جونگکوک برای تهیونگ...