سونگهوا نفس عمیقی کشید و بعد وارد دفتر پدرش شد. میدونست قراره حسابی سین جیم بشه که چرا نتونسته اطلاعات بیشتری از هونگجونگ به دست بیاره. البته از قبل از این هم که به اونجا بره انتظاری نداشت که موفق بشه. اون پسر زیادی باهوش بود. شکست دادنش قرار نبود آسون باشه.
دست راست رئیس پک بودن هم آسون نبود. یک دنیا وظیفه روی دوش سونگهوا بود. یه وقتایی آرزو میکرد کاش اوضاع فرق داشت، اما الان دیگه برای پشیمون شدن و برگشتن به سابق خیلی دیر بود.
پدرش پشت میز نشسته بود و سخت مشغول مطالعهی پروندهای بود که تا سونگهوا رو دید، بستش و انداختش کنار.
رازهایی وجود داشت که حتی سونگهوا هم ازشون خبر نداشت...
"بیا جلو."
"پدر، میتونم توضیح بدم." سونگهوا جلو رفت و منتظر پدرش شد تا بهش اجازهی نشستن بده.
"لازم نیست. سان همهی اطلاعاتی رو که لازم داشتم در اختیارم گذاشت."
سونگهوا جا خورد. پدرش به وضوح ناراحت بود، و این که شخصا همه چیز رو از طریق سان دیده بود فقط به این معنی بود که این ماموریت از چیزی که فکرش رو میکرد جدیتر بود.
پس بخاطر همین بود که از وقتی رسیده بودن خونه، سان رو ندیده بود... حتما رفته بود چکاپ روزانهش رو انجام بده تا مطمئن بشن بعد از ماموریت همه چیز درست کار میکنه.
"حتما یه چیزی هست که ما داریم از قلم میندازیمش. نمیفهمم اون حرومزاده چطور هنوزم میتونه مارو دور بزنه. ولی خب، پدرش هم همین بود." نیشخند ترسناکی روی لبای پدرش نشست. "البته، تا وقتی که بالاخره گیرش انداختم و نابودش کردم. با پسرشم همین کارو میکنم."
"نقشهتون چیه، پدر؟"
"همه چیز به وقتش... کارت امشب خوب بود، البته با اینکه هیچ نتیجهای نگرفتی."
سونگهوا انتظار تعریف ناگهانی پدرش رو نداشت، اما باهاش مخالفت هم نکرد. نمیتونست مخالفت کنه.
"امشب یکم کار دارم که باید انجام بدم. سان با من میاد."
"چی؟ چرا؟" چشمهای سونگهوا گشاد شدن. یادش نمیومد تا حالا سان همراه پدرش به ماموریت رفته باشه.
"امشب به مهارتاش نیاز دارم. نگران نباش، مراقبش هستم." پدرش به صندلی تکیه داد و پوزخندی زد. "اما واقعا حس بدی دارم که باید خوشگذرونی امشبت رو ازت بگیرم و ببرم، پس مال خودمو گذاشتم توی اتاقت." از جا بلند شد و سرش رو تکون داد.
سونگهوا هم همراهش ایستاد و هردو تعظیم کوچیکی به هم کردن، بعد پدرش از پشت میز بیرون اومد و قبل از رفتن بغلش کرد.
حتی بعد از بسته شدن در، سونگهوا برای مدت طولانیای همونجا تنها ایستاد و سعی کرد همه چیز رو توی سرش مرور کنه.
پدرش پر از راز و نقشه بود... و اینکه حتی پسر خودش رو هم قاطی برنامههاش نمیکرد خیلی مشکوک بود. سونگهوا همیشه پایهی اصلی همهی ایدهها و دیدارها بود. این که داشت چیزی رو ازش مخفی میکرد...
با تکون دادن سرش فکرهاش رو کنار زد و از در پشتی دفتر پدرش بیرون رفت.
باید اقرار میکرد از این که عروسک پدرش الان توی اتاقش منتظرش بود حسابی شگفتزده شده بود. یه جای ذهنش همیشه براش سوال بود که وویونگ چه چیز خاصی داره که پدرش این همه مدت اون رو نگه داشته.
لعنت بهش، حالا که داشت دقیقتر فکر میکرد، اون دوتا رسما باهم بزرگ شده بودن.
البته نه اونجوری که تونسته باشن باهم حرف بزنن یا آشنا بشن، اما وویونگ همیشه همه جا حاضر بود.
و وقتایی که بدنش سیاه و کبود نبود، بدون شک جذاب بود.
سونگهوا هرچی به اتاقش نزدیکتر میشد، هیجانزدهتر میشد.
اما به محض ورود، جا خورد.
وویونگ درست وسط اتاق روی صندلی، طنابپیچ شده و با چشای بسته، منتظرش بود.
فقط برای یک لحظه، سونگهوا دلش به حال پسر سوخت و تقریبا برگشت تا از اتاق بره بیرون.
اما اونم پسرِ پدرش بود. و اگر قرار بود نقطه ضعفی توی وجودشون باشه، هوای نفسشون بود که همیشه پیروز میشد.
"خب، اینجا چی داریم؟"
وویونگ به وضوح منقبض شد. انقدری که انگار حتی نفسش هم بند اومد.
سونگهوا عرض اتاق رو طی کرد و دوتا انگشتش رو زیر چونهی وویونگ گذاشت تا سرش رو بالا بگیره. "تو چرا انقدر خوشگل شدی، ها؟"
لبهاش در جواب لرزید و دستهاش کنار بدنش مشت شد.
"چی شده؟ از دیدنم خوشحال نیستی؟" سونگهوا خندید و چشمبند رو برداشت. احتیاط توی چشمای پسر موج میزد، اما شوکه هم شده بود. انقدری که برای چند لحظه فقط بهش خیره موند تا بفهمه چه اتفاقی داره میوفته.
چیزی به قلب سونگهوا چنگ زد. چیزی که با کلمات نمیشد توصیفش کرد... اما مجبورش کرد دستش رو پایین بیاره تا زخم کنار لب پسر رو لمس کنه.
همون موقع بود که تازه متوجه زخمها و خراشیدگیهای روی بازوها و ساعدش شد.
لبهای سونگهوا کمی از هم باز شد و آروم زانو زد تا یکی از دستهای وویونگ رو باز کنه. به محض برگردوندن دستش، نفس تیزی کشید. زخمای این طرف تازهتر و بزرگتر بودن. این که وویونگ هنوزم میتونست مشتش رو ببنده معجزه بود.
"پدرم اینکارو باهات کرده؟" به بالا نگاه کرد و دید وویونگ سرش رو برگردونده. "وویونگ؟"
پسر با شنیدن اسمش پلکهاش رو روی هم گذاشت و به خودش لرزید.
"وویونگ، جواب بده."
"بله."
سونگهوا شوکه شده بود. میدونست پدرش طبیعت بیرحمی داره، اما فکر نمیکرد انقدر اوضاع وخیم باشه... البته که اون جیغ و فریادارو شنیده بود اما...
اما...
یکدفعه فهمید که هیچ بهونهای نداره. همیشه صدای جیغهایی که از اتاق پدرش میومد رو شنیده بود، و همیشه هم میدونست که اون صدا متعلق به وویونگه.
"متاسفم."
سر وویونگ فقط در حدی چرخید که بتونه از گوشهی چشم نگاهش کنه، اما هنوزم حرفی نمیزد.
"چرا اینکارو کرد؟" سونگهوا دست دیگهی وویونگ رو باز کرد. وقتی جوابی نگرفت، آهی کشید و سر وویونگ رو برگردوند تا بهش نگاه کنه. "اگر بهت گفته که با من حرف نزنی، قول میدم هیچی بهش نگم."
وویونگ برای لحظهای تردید کرد، لبهاش کمی از هم باز شد که فقط لرزیدنشون رو بیشتر از قبل به نمایش گذاشت. "میگه که حقمه. که همه چیز تقصیر منه." صداش فقط یکم بلندتر از زمزمه بود و چشماش داشتن با اشکای داخلشون برق میزدن.
پیشونی سونگهوا همراه با اخمش چروک افتاد و آروم با نوک انگشتهاش دست وویونگ رو نوازش کرد. "چی تقصیر توئه؟"
"نمیدونم، هیچ وقت نگفته..." وویونگ دوباره سرش رو برگردوند و با بسته شدن چشمهاش، اشکهاش پایین غلتیدند. "حالا که باهات حرف زدم دوباره تنبیه میشم. فقط قرار بود بهت خدمت کنم..."
"بهش هیچی نمیگم. قول میدم." سونگهوا همینطور که روبروی هم نشسته بودن، تمام اجزای صورت وویونگ رو دقیق مطالعه کرد.
دوباره اون حس به قلبش هجوم اورد. حالا که انقدر نزدیک اون پسر بود، یکدفعه مصمم شده بود که ازش محافظت کنه. حس مسخرهای بود چون اون دوتا رسما باهم غریبه بودن. پدرش همیشه حواسش جمع بود که وویونگ با هیچکس حرف نزنه و یا ارتباطی برقرار نکنه.
"چرا یکدفعه انقدر مهربون شدی؟"
سونگهوا معذب خندید. "نمیدونم. اما من به بیرحمی پدرم نیستم. از تنبیه بدون دلیل خوشم نمیاد."
پسر در جواب فقط سرش رو به تایید تکون داد و زمزمه کرد. همون موقع بود که سونگهوا فهمید خیلی وقته که داره هردو دست وویونگ رو ماساژ میده. "بلند شو، خیلی خسته به نظر میرسی. بیا فقط استراحت کنیم، به پدرم میگم کارتو خوب انجام دادی و شاید اونم یکم بهت آسون بگیره."
از جا بلند شد و وویونگ رو به طرف تختش کشید. پسر برای لحظهای تردید کرد و لبش رو گاز گرفت، بعد با چشمهای درشتش به سونگهوا خیره موند. "ام... میشه... میشه بغلم کنی؟"
سونگهوا اول جا خورد، اما بعد قلبش تندتر و تندتر تپید و وقتی به خودش اومد دید که داره با سر تایید میکنه.
هردوشون زیر ملحفهها غرق شدن و سونگهوا دستاش رو باز کرد. گونههای وویونگ سرخ شده بودن اما باز هم توی بغلش دراز کشید. سعی کرد یکم فاصله بین خودشون بذاره که سونگهوا با محکمتر کردن آغوشش اون رو از بین برد.
یکم طول کشید اما در آخر، بدن وویونگ بین بازوهاش آروم گرفت و حتی یکم سرش رو روی سینهی سونگهوا کشید و راحت توی بغلش جا گرفت.
سونگهوا نمیتونست جلوی لبخندی که روی لباش اومده بود رو بگیره. یه چیزی درمورد وویونگ بود... که خیلی با وقتایی که با سان بود فرق داشت.
یکدفعه دوباره یاد وقتایی افتاد که حس میکرد داره دنبال چیزی میگرده، و هنوز مطمئن نبود که این همون چیزی باشه که دنبالشه، اما میخواست فعلا ازش لذت ببره.
انگشتهاش آروم لابهلای موهای نرم و طلایی وویونگ جا گرفتند و تا وقتی که هردوشون به خواب رفتند، همونجا باقی موندن.
.
.
.
.
خوبه. مخفی بمون.
سان با سر تایید کرد و دولا شد تا پشت دیوار کوتاه آجری مخفی بمونه. موفقیتش امشب حیاتی بود.
دوربینای مداربسته تمام کوچهی پشتی رو پر کرده بودن. صاحبای اینجا حواسشون زیادی جمع بود.
اما سان هم کوتاه نمیومد.
بدنش به اندازهی کافی کوچیک بود که با لباسای سر تا پا سیاهش توی سایهها قایم بشه و دیده نشه.
صدای تشویق از داخل انبار به هوا بلند شد.
صبر کن تا دوباره صدا زیاد بشه. بعد حمله کن.
یکبار دیگه، سان با حرکت سر تایید کرد و کنار ورودی پشتی متوقف شد.
یه دوربین درست روبروش قرار گرفته بود. وقتی که دوباره صدای تشویق بلند شد، سان تفنگش رو که با گلولههای رنگ پر شده بود دراورد و مستقیم به لنز دوربین شلیک کرد. رنگ سیاه روی دوربین رو پوشوند و جلوی احتمال دیده شدن سان رو گرفت. رنگ طوری ساخته شده بود که بعد از چند دقیقه از بین میرفت پس کسی شک نمیکرد و فکر میکردن یه خرابی سادهی دوربینه.
حالا که نگران دوربین و مخفی شدن نبود، دوید و در رو به اندازهای باز کرد تا بتونه ازش رد بشه.
جمعیت زیادی جلوش بودن و همه داشتن برای اتفاقی که داشت توی رینگ وسط انبار رخ میداد، فریاد میکشیدن و تشویق میکردن. همه انقدر حواسشون پرت بود که هیچکس متوجه کسی که داشت توی سایهها حرکت میکرد، نشد.
خوبه. خوبه، سان. کارت عالیه. مخفی بمون و ما رو سربلند کن.
حتی از فکر خوشحال کردن صداها هم به هیجان اومد. این تنها چیزی بود که توی زندگیش میخواست.
که صداها بهش افتخار کنن.
تقریبا رسیدی. خودشه. همون روبروته.
سان به طرف حصار فلزیای رفت که دور یه دستگاه الکترونیکی کشیده شده بود. چندتا علامت هشدار و خطر برق گرفتگی روی حصار بود، پس سان به سرعت اطراف رو گشت تا ژنراتور برق رو پیدا کنه. همزمان، هر دوربینی که سر راهش بود رو با رنگ میزد.
یه جایی گوشهی انبار، ژنراتور برق رو پیدا کرد. امیدوار بود که این تنها منبع انرژی اون ساختمون باشه وگرنه کارش سختتر میشد.
همونجا. برق رو قطع کن و برو داخل. از عینکت استفاده کن.
سان عینک رو از جیبش بیرون کشید و روی چشماش گذاشت. لنزاش این قابلیت رو بهش میدادن تا توی تاریکی ببینه. همچنین اگر برای چند لحظه ثابت به صورت یک نفر نگاه میکرد، میتونست اطلاعاتشون رو بررسی کنه.
تفنگش رو برگردوند سرجاش و محض احتیاط یه چاقو از داخل پوتینش بیرون کشید.
اون ژنراتور یکی از بزرگترین ژنراتورایی بود که تابحال دیده بود. اما با تجهیزاتی که طبقهی بالا به راه انداخته بودن، قابل درک بود.
خودشه. کارت حرف نداره، سان.
سان فیوز ژنراتور رو کشید و دوید به طرف حصار. صدای شکایت همه توی انبار بلند شد و جمعیت به دنبال دلیل خاموشی، به هر طرف پخش شد.
درِ طبقهی بالا با شدت باز شد. "چه خبر شده؟"
سان به سرعت درِ حصار رو که قفل هم نبود باز کرد و به طرف دستگاه رفت.
همون گوشه. مانیتور رو کنار بکش و وصلش کن به دستگاه.
طبق دستور، سان مانیتور رو کشید کنار و به داشبورد اصلی دسترسی پیدا کرد که باقی دستگاهها بهش متصل شده بودن. هنوز یه جای خالی داشت. یه پورت دایرهای شکل که برای کارش عالی بود.
یه دستگاه کوچیک از جیبش بیرون کشید که درست توی اون پورت توی داشبورد جا میگرفت. دستگاه انقدر باریک و کوچیک بود که حتی قابل تشخیص هم نبود، فقط وارد اون پورت میشد و هیچکس هم خبردار نمیشد که همه چیز چطور داره هک میشه.
وقتی از اتصال دستگاه مطمئن شد، همه چیز رو سرجاش برگردوند و از حصار بیرون رفت.
هنوز هم همه جا شلوغ بود. همه داشتن به اینطرف و اونطرف میرفتن و تلاش میکردن چراغها رو دوباره روشن کنن.
از اونجایی که سان میتونست اطرافش رو به خوبی ببینه، از بین جمعیت رد شد و درست زمانی که همه جا دوباره روشن شد، از انبار بیرون رفت.
آفرین. کارت رو خوب انجام دادی. ازت ممنونیم، سان.
YOU ARE READING
Answer ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfiction~~کتاب دوم از مجموعه ی هالاهالا~~ همه چیز تغییر کرده. حالا دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست. دنیا بازنویسی شده. قانون ریشه کن شده و ولف پک بر همه حکمرانی میکنه. رهبر مستبدش هرچیزی رو توی چنگ خودش داره و رعب و وحشت رو به جامعه تزریق کرده. نافرمانی از اون،...