9

64 27 2
                                    

حواس مرسر چند روزی بود که پرت بود.


وویونگ از گوشه‌ی اتاق، جایی که بهش دستور داده شده بود زانو بزنه و تکون نخوره، تمام مدت زیر نظر گرفته بودش.

توی فکر بود و مدام داشت پشت میزش رژه میرفت.

یه اتفاقی افتاده بود، اما فهمیدن این که اون اتفاق خوب بود یا بد، خیلی مشکل بود.

تا وقتی که برنمیگشتن به اتاق خوابشون، وویونگ نمیتونست جواب قطعی سوالش رو بگیره.

زانوهاش داشتن کم‌کم درد میگرفتن. تمام زورش رو زد تا یکجا بمونه و حرکتی نکنه.

تا اونجایی که از جلسه‌های قبلی فهمیده بود، میدونست که مرسر دنبال تعطیل کردن یک نوع بازار سیاه و چندتا کسب و کار دیگه‌ست.

درِ ته اتاق باز شد، وویونگ سرش رو برنگردوند اما زیر چشمی اون رو دید.

درجا بدن ظریف سان رو تشخیص داد. حرکتش انقدر نرم و بی سروصدا بود که حتی صدای قدم‌هاش هم روی زمین چوبی به گوش نمیرسید.

"همه چیز هنوز سر جاشه؟" مرسر بالاخره متوقف شد.

"بله، قربان. دستگاه رو درنیاوردن."

"خوبه. حواست بهش باشه. اگر همونی باشه که فکر میکنم، به زودی دستش رو میشه."

"چی درمورد این رینگ انقدر حیاتیه، قربان؟" سان پرسید، واضح بود که داره تمام تلاشش رو میکنه تا خیلی خیلی مودب باشه. "بعضی از افراد خودمون هم برای تفریح میرن اونجا."

"میدونم. مشکلم رینگ نیست. صاحباشن. وقتی به حسابشون برسم، رینگ رو نگه میدارم و یک منبع درامد جدید برای ما میشه."

"صاحباش، قربان؟"

مرسر آهی از ته دل کشید. "آره. ممکنه برای من مشکل ایجاد کنن پس باید وارد عمل بشم."

وویونگ داخل لبش رو جوید. انقدر مرسر رو خوب میشناخت که مطمئن باشه که اون آدما مضطربش میکنن. اما چرا؟ اون که قدرتمندترین آدم توی شهر بود. با یک بشکن میتونست هرچیزی رو که میخواست داشته باشه.

درست مثل همین الان.

با یک بشکن، وویونگ از جا پرید، کنارش ایستاد و سرش رو پایین نگه داشت.

دستش روی کمر وویونگ پایین رفت و روی باسنش متوقف شد، اما به غیر از این کار دیگه‌ای باهاش نداشت.

وویونگ از فرصت استفاده کرد و زیرزیرکی نگاهی به هرچیزی که روی میز بود انداخت.

بیشترش پوشه‌ها و دسته‌های کاغذ بودن. اما روی همه‌ی اون‌ها چندتایی اسم هم دید که کنارشون با + و – علامت‌گذاری شده بود.

کیم هونگجونگ +

جونگ یونهو +

کانگ یوسانگ +

چوی جونگهو +

سانگ مینگی –

اونا چی بودن؟

چشم‌هاش حرکت کردن و بعد دوتا پوشه‌ی دیگه دید‌.

جانگ وویونگ

چوی سان

ضربان قلبش بالاتر و بالاتر رفت.

مرسر چه نقشه‌ای داشت؟ اسم وویونگ توی اون پوشه‌ها چیکار میکرد؟

به جایی که سان هنوز بی‌حرکت ایستاده بود و به مرسر چشم دوخته بود، نگاه کرد.

وجودیت سان همیشه براش عجیب بود. تنها چیزی که میدونست این بود که اون بهترین سلاح مرسر بود. که مرگبار بود و یجوری میشد کنترلش کرد.

"و دنبال این یکی بگرد. اون میتونه همه چیز رو خراب کنه. نمیدونم چطور این همه سال قسر در رفته، اما باید پیدا بشه."

"بله، قربان. تونستم جایی که پدر و مادرش دفن شدن رو پیدا کنم پس جستجو رو از همون شهر شروع کردم."

"دست‌کمش نگیر. احتمالا چیزایی از من میدونه که میتونه نابودم کنه."

وویونگ لبش رو گاز گرفت.

مرسر ترسیده بود. تا حالا هیچ‌وقت ندیده بود که اون بترسه. اون آدم هرکی که بود، مرسر رو توی مشتش داشت.

شاید این میتونست برگ برنده‌ی وویونگ برای خلاص شدن از اینجا باشه. اگر فقط موفق میشد تکه‌های پازل رو کنار هم بچینه بعد شاید... شاید میتونست آزادیش رو به دست بیاره.

اگر میتونست، حاضر بود مرسر رو تهدید هم بکنه.

"نگران نباشید، قربان. خودم بهش رسیدگی میکنم."

"خوبه. برو چکاپ و بعد استراحت کن. کارت امروز خیلی خوب بود، سان."

صدای تقه‌ای به در، مرخص شدن سان رو به تعویق انداخت و سونگهوا سرش رو از لای در داخل اورد. "پدر؟ میخواستید منو ببینید؟ اوه، برگشتی سان؟"

تغییر لحن سونگهوا وقتی که سان رو دید، قلب وویونگ رو به درد اورد. باید میدونست اون شب و اون اتفاق همه‌ش شانسی بود. اصلا چرا سونگهوا باید به یکی مثل اون اهمیت میداد؟ اون فقط بازیچه‌ی دست مرسر بود.

اشک‌ها به چشم‌هاش هجوم اوردن و تمام تلاشش رو کرد تا عقب برونتشون. اگر مرسر میدیدشون توی دردسر بزرگی می‌افتاد.

اما بازم دست خودش نبود.

اون شب توی اتاق سونگهوا، روی تختش، توی آغوشش... همه‌شون رویاهایی بودن که وویونگ چندین سال بود که میدیدشون. و این که تونسته بود واقعا تجربشون کنه... هیچ توضیحی براش نداشت، اما کنار اون حس درستی داشت.

"بله." سان به طرف سونگهوا برگشت. "متاسفم، باید برم چکاپ." تعظیم کوچیکی کرد و بعد از اتاق بیرون رفت.

سونگهوا رفتنش رو تماشا کرد و لب‌هاش رو روی هم فشار داد. "هنوز 'روشنه'؟"

"آره." مرسر جوابش رو داد. "فرستادمش که خاموشش کنن. متاسفم پسرم، میدونم دوست نداری اینطوری ببینیش، اما اینکار لازمه."

انگشت‌هاش شروع به حرکت کردن و وویونگ سرجای خودش کمی وول خورد.

"اشکالی نداره." سونگهوا به طرف پدرش برگشت. چشم‌هاش روی وویونگ و بعد به طرف دست پدرش رفتن. "با من کاری داشتید؟"

"میخوام رد یه نفرو بزنی. یکی از ماشینامون دزدیده شده و جلوی خونه‌ی یکی از هدف‌های مهممون رها شده." مرسر با دست آزادش به پرونده‌ی روی میز اشاره کرد. "باید بدونم کجا رفته و کی ماشین رو دزدیده. هدف هم ناپدید شده پس میخوام دوباره پیداش کنی."

"برای شناسایی میرم؟ یا باید بگیرم و بیارمش اینجا؟ و اینکه، باید دنبال کی بگردم؟"

مرسر لحظه‌ای تردید کرد، اما بعد یکی از پرونده‌ها رو برداشت و به دست پسرش داد. "این اطلاعات فوق محرمانس، پسر. اگر جایی درز کنه حتی فکرش رو هم نمیکنی چقدر میتونه به ما آسیب بزنه. میتونم روت حساب کنم؟"

سونگهوا درجا تایید کرد. "میدونید که میتونید. ناامیدتون نمیکنم."

"خوبه. هنوز لازم نیست دستگیرش کنی. فقط هر اطلاعاتی که میتونی رو بگیر. مکان، تجهیزات، کاری که داره انجام میده، از این دسته اطلاعات. بعد به من گزارش بده و اون وقت بهت میگم چیکار کنی."

"کِی باید برم دنبالش؟"

حرکت دست مرسر متوقف شد. "فردا صبح. میخوام قبلش به خوبی استراحت کرده باشی... حالا که حرفش شد، از شب قبل راضی بودی؟" حرفش که تموم شد، باسن وویونگ رو فشار داد.

سونگهوا چند باری گلوش رو صاف کرد. "بله. خیلی خوب تعلیمش دادید."

"میدونم." مرسر آروم خندید و به زمین اشاره کرد.

وویونگ زبونش رو گاز گرفت تا جلوی هر صدایی که امکان داشت از دهنش بیرون بپره رو بگیره اما بازم نتونست جلوی لرزیدن چونه‌ش رو بگیره. با احتیاط پایین رفت و دوباره روی زانوهاش نشست. خوشبختانه مرسر فقط موهاش رو نوازش کرد، اما وویونگ برای احتمال‌های بدتر هم خودش رو آماده کرده بود.

"هروقت بهش احتیاج داشتی، به من بگو."

سونگهوا قبل از جواب دادن مکث کوتاهی کرد. "حتما. ممنونم پدر. اگر اجازه بدید، برای امشب مرخص میشم."

مرسر خندید. "البته، شب خوبی داشته باشی. برای من که اینطور خواهد بود."

چیزی از بسته شدن در نگذشته بود که انگشت‌هاش توی موهای وویونگ قفل شدن.

.

.

.

.

سونگهوا به محض بسته شدن در، توی راهرو به راه افتاد.

یک عالمه احساسات ضد و نقیض توی وجودش داشت که داشتن حالش رو به هم میزدن.

این که پدرش اونطوری درست جلوی چشماش با وویونگ ور بره... همیشه همینطور بود؟ یعنی تمام این مدت کور بود که متوجهش نشده بود؟

اصلا ازش سر درنمیاورد.

نگاهش به پوشه‌ی توی دستش افتاد و بازش کرد.

داخلش عکسی از یه پسر با چهره‌ای مهربون و موهای قهوه‌ای پفی بود. معلوم بود که عکس از دور و بی خبر گرفته شده.

"جونگ یونهو." سونگهوا اسمش رو زمزمه کرد.

صفحه‌ی بعد آدرس، اطلاعات ثبت شده از وسیله‌ی نقلیه‌ش، تاریخ تولد، محل تولد و خانواده‌ش نوشته شده بود. هر سه، پدر، مادر، و خواهرش رو از دست داده بود.

یک صفحه‌ی دیگه هم بود که اطلاعات دیگه‌ای که از یونهو داشتن اونجا نوشته شده بود. چیز زیادی نبود. مهم‌ترینش این بود که اون یه راننده‌ی مسابقه‌ی خیلی مشهوره. ذکر شده بود که حتی بعضی از بهترین راننده‌های پک هم بهش باخته بودن.

اگر حقیقت داشت، سونگهوا باید اقرار میکرد که تحت تاثیر قرار گرفته. اما اگر فقط یه راننده بود، چرا پدرش اون رو به چشم یه تهدید بزرگ میدید؟

صفحه رو برگردوند روی عکس تا بیشتر بررسیش کنه. اون پسر فقط یکسال ازش کوچکتر بود... و بهش نمیخورد آدم بدی باشه.

وقتی به اتاقش رسید، پوشه رو روی میزش انداخت و روی تخت نشست.

پدرش موقع درخواست این کار یکم درمونده به نظر میرسید، پس حتما یه چیزی درمورد این یونهو بود که پدرش انقدر نگران بود.

بهترین کار این بود که از خونه‌ی یونهو تحقیقاتش رو شروع کنه و ببینه میتونه بفهمه کجا رفته یا نه.

صدای در بین افکار سونگهوا پرید.

"بیا تو."

سان داخل اتاق رو نگاه کرد. الان چهره‌ش نرم‌تر شده بود، مخصوصا وقتی که لبخند زد. "سلام."

"سلام، حالت چطوره؟"

پسر آروم وارد اتاق شد، کنارش نشست و سرش رو روی شونه‌ی سونگهوا گذاشت. "خوبم. همیشه بعد از آزمایشام سردرد دارم."

"متاسفم." سونگهوا حرکت کرد و عقب رفت. به تخته‌ی بالای تخت تکیه داد و بعد سان رو هدایت کرد تا سرش رو روی پاش بذاره. اینطوری میتونست سرشو ماساژ بده.

سان با زمزمه ازش تشکر کرد و پیشونیش رو به شکم سونگهوا چسبوند. "چرا فقط منم که باید این آزمایشا رو انجام بدم؟ نمیفهمم."

احساس گناه باعث شد سونگهوا نگاهش رو بدزده. فقط خودش، پدرش، و کسی که اون تراشه رو اختراع کرده بود از راز سان باخبر بودن. این بخاطر خود سان بود. هیچ‌کس نمیتونست با دونستن این که یه تراشه توی سرش داره که بقیه میتونن با اون کنترلش کنن، کنار بیاد.

همین بود که سان رو به بهترین مامور پک تبدیل کرده بود. از اون فقط برای مهم‌ترین ماموریت‌ها استفاده میشد تا مخفی باقی بمونه. تراشه‌ی توی سرش هم بعد از هر ماموریت اسکن میشد و اطلاعات رو توی یه منبع زیر زمین نگه‌داری میکردن.

این اسکن‌ها که پدرش به اون‌ها میگفت 'آزمایش'، بیشتر وقت‌ها حافظه‌ی سان رو از اتفاقاتی که توی ماموریت‌هاش می‌افتاد، پاک میکردن. همین باعث سردردهای شدیدش میشد و بخاطر همین بود که همیشه بعد از آزمایشاتش یک راست سراغ سونگهوا میومد.

"پدر فقط میخواد مطمئن بشه که تو سالمی، همین."

"خب پس باید یه راه بهتر برای مطمئن شدن پیدا کنه چون از این که سرم همیشه درد میکنه خسته شدم. همیشه هم دردش یه جاست." قبل از این که سان حتی بخواد بهش نشون بده، سونگهوا انگشت‌هاش رو روی جایی که تراشه قرار داشت برد و ماساژش داد.

سان نالید و چشم‌هاش رو بست.

"باهاش صحبت میکنم."

سان در جواب زمزمه کرد، بعد لب‌هاش رو روی هم فشار داد. "وویونگ داشت دیدت میزد."

سونگهوا مکث کرد اما سعی کرد واکنشی نشون نده. "واقعا؟"

"آره. چند ساله که حواسم بهش هست. همیشه نگاهت میکنه، اما امروز یکم بیشتر بود."

"عجب." سونگهوا سعی کرد بحث رو تموم کنه.

از همین میترسید. هرچقدرم از کاری که پدرش با اون پسر میکرد متنفر میبود، بازم در جایگاهی نبود که دخالت کنه. پدرش خیلی واضح برای همه روشن کرده بود که وویونگ فقط و فقط متعلق به خودشه. تا جایی که سونگهوا به یاد داشت، همینطور بود.

اگر توی کار پدرش دخالت میکرد... نه، حتی نمیخواست به عاقبت این کار فکر کنه.

شاید اون شب باید فقط همونطور که پدرش ازش انتظار داشت با وویونگ میخوابید و بیخیال هر چیز دیگه‌ای میشد.

"فکر کنم ازت خوشش میاد."

"مسخره بازی درنیار." سونگهوا سرش رو تکون داد. اما بعد لبای غنچه‌ی سان رو دید. "دارم حسودی میبینم؟"

"نه. نمیدونم. حس میکنم... که باید حسودی کنم؟" سان آه بلندی کشید و بلند شد تا چهارزانو بشینه. "وقتی دو نفر کارایی که ما میکنیم رو میکنن، همین اتفاق باید بیوفته. نه؟"

"فکر میکنم."

"پس چرا مشکلی با این موضوع ندارم؟ همیشه حس میکنم که شاید..."

"به درد هم نمیخوریم؟" سونگهوا به سان نگاهی انداخت و انعکاس سوال‌های خودش رو توی چشم‌های اون هم دید. وقتی سان با سر تایید کرد، سونگهوا آهی کشید و دستش رو روی زانوش گذاشت. "نمیدونم. اما من چیزی که بینمونه رو دوست دارم. و واقعا کاری برای وویونگ از دستمون برنمیاد."

سان لبخند کمرنگی تحویلش داد. "درسته. واقعا نمیخوام پدرتو عصبانی کنم."

"منم همینطور." سونگهوا دستش رو بالا برد و چونه‌ی سان رو گرفت، بعد به جلو خم شد تا ببوستش.

سان حرکت کرد و روی پاهاش نشست. یکدفعه شوقی توی طرز بوسیدنش ظاهر شده بود که به سونگهوا ثابت کرد که شاید سان واقعا یه کوچولو هم که شده، حسودیش شده باشه.

بانمک بود، و فعلا کمک میکرد تا سونگهوا در لحظه زندگی کنه و فکرهاش رو کنار بذاره.

حرفی که به سان درمورد به درد هم نخوردن زده بود...

بودن با وویونگ...

همه‌ی این احساسات جدید، خیلی درست به نظر میرسیدن.

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now