جونگهو تمام مدتی که مینگی داشت داستانش رو بازگو میکرد، چشم از سونگهوا و وویونگ برنداشت.
فعلا هونگجونگ رو پشت کانتر گذاشته بودن تا بعدا فکری درموردش بکنن، اما کاملا واضح بود که سونگهوا هم به همون اندازه خطرناکه.
فقط طرز ایستادنش هزارتا حرف برای گفتن داشت. نگاهش تمام مدت تیز بود و به همه چشمغره میرفت، صاف ایستاده بود و پیشونیش یا از نگرانی و یا فکر، چروک افتاده بود.
وویونگ، اما، بنظر میرسید که نمیتونه یه جا آروم بایسته. مدام این پا اون پا میکرد و انگار نمیتونست صمیم بگیره که باید به مینگی نگاه کنه یا سونگهوا.
جونگهو متوجه شد که حداقل یک چیز توی داستان مینگی واقعیت داشت؛ وویونگ برای سونگهوا سر از پا نمیشناخت. و اگر برقی که از دیدن اون دوتا باهم توی چشمای یوسانگ پدیدار شده بود رو ندیده بود، حتما احساس وویونگ رو پیش خودش مسخره میکرد.
جونگهو دستش رو دور کمر دوست پسرش گذاشت و یوسانگ و چشمهای قلب شدهش رو به طرف خودش کشید و موهای نرمش رو بوسید.
مینگی یه جورایی موفق شد تا بدون احساساتی شدن تمام داستانش رو تعریف کنه، اما آخرش چشمهاش روی وویونگ موند و قیافش طوری تغییر کرد که انگار هر لحظه ممکن بود باز هم بشکنه.
"و همهی شما این داستانو باور دارید؟" سونگهوا بعد از مدتها سکوت بالاخره به حرف اومد و به کسایی که دور مینگی جمع شده بودن نگاه کرد.
"آره." یوسانگ به سرعت جواب داد. "مینگی به هر طریقی که تونسته خودش رو به ما ثابت کرده." وقتی جونگهو یکم از سر نارضایتی سرجاش وول خورد، یوسانگ از گوشهی چشم نگاه ترسناکی بهش انداخت. "میتونم تمام اطلاعاتش رو بهت نشون بدم تا ثابت کنم. ازش یه تست با دروغسنج گرفتم و اون بدون هیچ مشکلی انجامش داد."
"پس تو هنوزم یه هکری؟"
"آره."
سونگهوا دستی به پشت گردنش کشید. "من فقط..."
"میدونم." مینگی چشمهاش رو بست و سرش رو خم کرد. "میدونم درک این همه اتفاق خیلی سخته، مخصوصا شنیدن کارهایی که مرسر انجام داده. مطمئنم توی این زندگی خیلی به همدیگه نزدیکید، من قصد توهین ندارم، اما..."
"همین حالام اینکارو کردی،" سونگهوا از کوره در رفت. نگاهش ترسناکتر از قبل شد و دستهای مشت شدهاش کنار بدنش تیک گرفتن. "واقعا انتظار داری باور کنم پدرم میتونه همچین کا..." با اینکه شروع با آب و تابی داشت اما بین حرفش یکدفعه سکوت کرد.
داشت چیزی رو به یاد میاورد. چیزی وحشتناک...
لبهای سونگهوا کم کم از هم باز شدن و از گوشه چشم به وویونگ نگاه انداخت. تازه اون موقع بود که جونگهو متوجه شد خیلی وقته که حواسش از وویونگ پرت شده.
YOU ARE READING
Answer ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfiction~~کتاب دوم از مجموعه ی هالاهالا~~ همه چیز تغییر کرده. حالا دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست. دنیا بازنویسی شده. قانون ریشه کن شده و ولف پک بر همه حکمرانی میکنه. رهبر مستبدش هرچیزی رو توی چنگ خودش داره و رعب و وحشت رو به جامعه تزریق کرده. نافرمانی از اون،...