20

74 29 4
                                    

یونهو یکم بعد بیدار شد و به اطراف اتاق نگاهی انداخت. وقتی حس کرد سان هنوز خوابه، از تخت بیرون رفت و به بقیه ملحق شد.

نیم‌نگاهی سریع با مینگی ردوبدل کرد و بعد سرش رو برگردوند تا هر شرمی که ممکن بود توی چهره‌ش باشه، مخفی کنه.

دلش میخواست فعلا انکار کنه، اما کاملا درک میکرد چرا توی این زندگی قبلی با سان بوده. سان با اون اجزای صورت تیز و حالت چهره‌ی مهربونش، فوق‌العاده جذاب بود.

اما اگر اوضاع اونطور که مینگی میخواست پیش نمیرفت، دیگه هیچ چیز اهمیتی نداشت. اگر سان هنوزم طرف پک بود، پس باهم دشمن بودن.

بعد از تمام رنج و عذابی که پک به یونهو و خواهرش تحمیل کرده بود، اون میخواست هرکاری از دستش برمیومد انجام بده تا پک رو نابود کنه.

"چطوره؟" مینگی پرسید.

"خوابه." یونهو لبش رو جوید و رفت تا کنار کامپیوتر بایسته. "اون چیه؟"

"مغازه‌ی هونگجونگ."

یونهو با چشمای گشاد شده به مینگی چشم دوخت. هربار که اسم هونگجونگ رو ازش میشنید توی صداش فشاری وجود داشت که اینبار هم اون رو شنید. فقط دعا میکرد که هونگجونگ داستان دیوانه‌وارشون رو باور کنه چون نمیدونست اگر اون دست رد به سینشون بزنه چه اتفاقی برای مینگی می‌افته.

"فکر کنم سیگنال یه جور کد باشه." یوسانگ زمزمه کرد و انگشت‌هاش روی کیبورد حرکت کردن. به نظر میرسید که یکی دوتا از مانیتوراش درحال یه جور اسکن باشن و خودش همزمان داشت توی اینترنت دنبال هر اطلاعاتی از هونگجونگ میگشت.

اینکه چطور میتونست این همه کار رو هم زمان انجام بده، از ذهن یونهو دور بود اما تحت تاثیر قرار گرفته بود.

"ولی یه چیزی داره کارمو مختل میکنه..."

"چی؟" جونگهو خم شد تا صفحه رو ببینه.

"یجوریه که انگار یه چیزی داره جلوی اسکنا رو میگیره یا..." یوسانگ فحش داد و خیلی سریع همه چیز رو بست. "بیرونو چک کن، همین حالا." از جا پرید و دوید سمت در.

یونهو و مینگی ایستادن و جونگهو رو تماشا کردن که پشت سرش از خونه بیرون دوید. بعد هردو رفتن توی بالکن و یوسانگ رو دیدن که داره اون پایین به یه اتاق بزرگ نگاه میندازه که بنظر میومد نیروی اصلی برقشون از اونجا تامین میشه.

"مشکل چیه؟" مینگی دولا شد تا از اون بالا بهتر ببینه.

یوسانگ جوابی نداد.

"پشت هم برامون میباره." مینگی به نرده‌ها تکیه داد و آه کشید. "قسم میخورم، وقتی همه چیز تموم بشه یه خونه وسط ناکجاآباد دست و پا میکنم که دیگه با هیچ بشری سروکار نداشته باشم."

یونهو خرناسی کشید و سرش رو تکون داد. "شاید اونجام بیام بهت ملحق شم." هردوشون نگاهی از سر قدردانی با هم ردوبدل کردن.

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon