19

74 27 3
                                    

ساعت‌ها از اعتراف وویونگ گذشته بود و سونگهوا هنوز نمیتونست افکارش رو جمع و جور کنه.

درحال‌حاضر، لبه‌ی تختش نشسته بود، سرش رو توی دست‌هاش گرفته بود و وویونگ پشت سرش با خیال راحت خوابیده بود.

وقتی جفتشون حرف دیگه‌ای برای گفتن نداشتن، اومده بودن و روی تخت دراز کشیده بودن. وویونگ اونجا هم یکم دیگه گریه کرده بود اما سعی خودش رو کرده بود که مخفیش کنه و برای همین سونگهوا چیزی نگفته بود تا خجالت زدش نکنه.

اما به محض این که خوابش برده بود، سونگهوا بلند شده بود و اومده بود به جایی که حالا نشسته بود. نمیتونست مغزش رو خاموش کنه، پس امکان نداشت بتونه بخوابه.

اعتراف وویونگ واقعا تکونش داده بود. واقعا هیچ وقت احتمالش رو نداده بود که اون همچین حسی داشته باشه و نمیدونست چه فکری باید بکنه. وویونگ 'عروسک' پدرش بود... حتی از گفتن اون کلمه هم متنفر بود اما هیچ راه بهتری برای بیانش وجود نداشت. پدرش به وضوح مالک اون بود، همیشه همینطور بود.

پک توی خیلی از کارای کثیفی که قبلا خلاف قانون بودن دست داشت، پس سونگهوا هیچ وقت کارهای پدرش رو زیر سوال نبرده بود. البته که خیلی‌هاشون اشتباه به نظر میرسیدن... اما سونگهوا طوری بزرگ و تربیت شده بود که کارهای بد زیادی رو انجام بده.

اما بعد از امشب... و بعد از دیدن رفتار پدرش با وویونگ... حتی با فکر کردن بهش دل و روده‌ش به هم میپیچید.

برگشت تا به پسری که توی تختش خوابیده بود نگاه کنه. موهای طلایی وویونگ به هم ریخته بود و یا به پیشونیش چسبیده بود و یا روی بالشت پخش شده بود. دور چشم‌هاش از گریه قرمز و پف‌کرده بود و لب پایینش هم یکم بیرون زده بود. مشتش کنار صورتش انگار که داشت دنبال چیزی میگشت تا بگیرتش، باز و بسته میشد.

'چون من عاشقتم.'

سونگهوا آهی کشید، سرش رو تکون داد و بعد دستش رو توی موهاش مشت کرد. واقعا دلش میخواست از وویونگ بپرسه چرا. تا حالا هیچ کاری نکرده بود که لیاقت عشق اون رو داشته باشه... و احتمالا هیچ‌وقتم نمیتونست لیاقتش رو داشته باشه، اما واقعا دلش میخواست تلاشش رو بکنه.

وقتی وویونگ اون حرف رو زده بود، چیزی یه جایی خیلی عمیق توی قلب سونگهوا به لرزه دراومده بود. چیزی بود که تا حالا تجربه نکرده بود و امکان نداشت بتونه توضیحش بده، اما... باعث شده بود بخواد به وویونگ بگه که اون هم عاشقشه.

اما این اصلا حقیقت نداشت...

اوضاع خیلی داغون بود.

سونگهوا داشت کم کم بیخیال میشد و میخواست برگرده دراز بکشه که صدای تقه‌ای به در بین افکارش پرید.

وویونگ به سرعت بلند شد و نشست و پتو رو محکم بغل کرد، انگار که اون تکه پارچه میتونست ازش محافظت کنه.

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang