22

91 31 17
                                    

همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که وویونگ هنوز نمیتونست باور کنه داره از جهنمش دور و دورتر میشه.

تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه دردش بود. همه‌ی اون دویدنا و از پله بالا رفتنا حالا داشت خودش رو نشون میداد، و حالا توی ماشین نشستن هم اصلا کمک نمیکرد.

اما داخل لپش رو گاز گرفت و سعی کرد باهاش کنار بیاد. باید قوی میموند.

بخاطر سونگهوا.

نیم‌نگاهی بهش انداخت و صورت سردش رو تماشا کرد. نمیتونست از حالش سردربیاره. که قابل درک بود... اون همه چیزش رو توی خطر انداخته بود که فقط وویونگ رو فراری بده.

و حالا داشتن بی هدف و بی مقصد توی یکی از جاده‌های فرعی به راهشون ادامه میدادن. اگر گیر میوفتادن... سونگهوا احتمالا بخشیده میشد، اما وویونگ مطمئن بود که مرسر میکشتش.

و قرار هم نبود مرگ راحتی باشه.

مرسر بعضی وقتا درمورد تمام بلاهای وحشتناکی که میخواست سرش بیاره حرف میزد... چیزهایی که باعث میشد وویونگ بخواد قبل از اینکه واقعا اتفاق بیوفتن خودش رو بکشه.

ذهنش به طرف حرفی رفت که مرسر امشب گفت... چرا از از دست دادن سونگهوا میترسید؟ اونها که همیشه باهم بودن.

اما از اون مهمتر... چرا میترسید که وویونگ دوباره سونگهوا رو ازش دزدیده باشه؟

هیچ کدوم از حرفاش هیچ معنی‌ای نمیداد.

وویونگ یکم توی صندلیش وول خورد و یه چاقوی دیگه از روی لباسش کند و بررسیش کرد. هیچ وقت اجازه نداشت که نزدیک هیچکدوم از سلاح‌ها بشه. انگشت‌هاش رو دونه دونه دور دسته‌ی چاقو بست و عاشق وزن اون تیغه توی دست‌هاش شد.

حس خوبی داشت.

"مراقب باش." سونگهوا توجهش رو به خودش جلب کرد و وویونگ بلافاصله دوباره چاقو رو روی لباسش برگردوند.

"میدونم."

"حالت خوبه؟" انگشت‌های سونگهوا دور فرمون محکمتر شدن و چشمش رو از جاده برنداشت، اما نشونه‌های کوچیکی از نگرانی توی صداش پیدا بود.

"مطمئن نیستم. من هنوز... چرا اونکارو کردی؟"

سکوت سنگینی برقرار شد و وویونگ منتظر جوابش موند. هرچقدر هم که طول میکشید، باز هم منتظر میموند، چون باید میفهمید چرا سونگهوا برای اون بیخیال همه چیزش شده بود.

هنوزم بخشی از ذهن بیمارشده‌ش نگران بود که این یه تله‌ی کثیف از طرف مرسر باشه تا بیشتر آزارش بده. ازش بعید نبود.

اما نگاهی که توی چشمای سونگهوا بود بهش میگفت که این حقیقت داره، سونگهوا همین الان به گوشت و خون خودش و قدرتمندترین مرد شهر خیانت کرده بود.

"کجا داریم میریم؟" وقتی پاسخ سوال قبلیش رو نگرفت، یکی دیگه پرسید، اما باز هم سونگهوا ساکت موند.

وویونگ آه کوچیکی کشید و روی صندلی جابه‌جا شد.

"بیا." سونگهوا دستش رو بالا برد و وویونگ رو هدایت کرد تا سرش رو روی پاش بذاره.

آرامشی که بلافاصله توی تمام وجود وویونگ پیچید، باعث شد آه بلندی از سر رضایت بکشه. دراز کشیدن روی کنسول بین صندلی‌ها راحت‌ترین جایی نبود که میشد پیدا کرد، اما این رو به سوزش ناتموم تنبیه چند ساعت قبلش ترجیح میداد.

سونگهوا با گذاشتن دستش روی بازوی وویونگ غافلگیرش کرد. شبیه یه تلاش نافرجام برای آروم کردنش بود و باعث شد گونه‌های وویونگ داغتر بشن، اما نمیخواست زیاد به این حرکت امید ببنده.

چند دقیقه‌ی دیگه رو هم توی سکوت گذروندن و بعد سونگهوا آه طولانی‌ای کشید. "نمیدونم داریم کجا میریم. پدر همه جا رو زیرنظر داره. باید خیلی زود از شر این ماشین خلاص بشیم."

"باشه." با اینکه وضعیتشون افتضاح بود، اما وویونگ نمیتونست جلوی لبخندی که روی صورتش اومده بود رو بگیره.

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ