8

67 24 3
                                    

جو خیلی سنگینی بود، اما یونهو بی‌خیال نمیشد.


این که یه غریبه یکدفعه پیداش بشه و درمورد خواهرش ازش بپرسه آخرین چیزی بود که میتونست به ذهنش خطور کنه. و داستان چرتی که درمورد دوستیشون توی زندگی قبلیش بافته بود هم چرند محض بود.

"خب؟" تفنگ رو تکون داد. "حرف بزن! دوبار یه حرفو تکرار نمیکنم!"

"یونهو، خواهش میکنم، تفنگو بزار زمین. بعدش حرف میزنیم." مینگی به در چسبیده بود و دستاش رو بالا نگه داشته بود.

"نه. چجوری خواهرمو میشناسی؟" اگر فقط یکم دیگه طولش میداد ماشه رو میکشید.

"چون تو رو میشناسم. یا، میشناختم. میتونم بهت ثابتش کنم."

"چطور؟"

"یوری متفاوت بود، مگه نه؟" مینگی صداش رو پایین اورد و نگاه مهربونی توی چشماش موج میزد که یونهو رو میترسوند. ولی بازم نتونست جواب بده.

خاطرات خواهرش به سرش هجوم اوردن. خنده‌هاش. قلب مهربونش. این که چقدر تلاش میکرد تا از یونهو مراقبت کنه. اما بعد همه‌ی اون خاطرات خوب جای خودشون رو به کابوس‌ها دادن...

جیغ‌هاش.

دردی که میکشید‌...

"اون یه صداهایی میشنید، نه؟" صدای مینگی حالا در حد زمزمه آروم شده بود.

"چطور... چطور اینو میدونی؟"

لبخندی کوچیک گوشه‌ی لب‌های مینگی نشست. "همونطور که گفتم، من میشناسمت. اما میدونم که اتفاقات این دنیا از قبلی متفاوته. تو اونجا پلیس بودی. پلیس بودی چون خواهرت به قتل رسیده بود. چون میخواستی قاتلش مجازات بشه."

فک یونهو یکم افتاد. "ق-قتل؟ چی... چی داری برای خودت میگی؟"

"ایندفعه اینطوری اتفاق نیوفتاده، نه؟" صورت مینگی در هم رفت و با یک دنیا نگرانی به یونهو نگاه کرد، خیلی بیشتر از چیزی که کسی بخواد خرج یه غریبه کنه. انقدر عجیب بود که یکدفعه یونهو حس کرد یا میخواد بغلش کنه و یا محکم یدونه بخوابونه توی صورتش.

"نه. یوری به قتل نرسیده." صدای یونهو شکست. گلوش یکدفعه با یادآوریش خشک شد. "تو واقعا مال یه زمان دیگه‌ای؟"

مینگی سرش رو تکون داد و دستاش رو پایین اورد. "میدونم باورش سخته، و من به جز چیزایی که ازت میدونم هیچ چیز دیگه‌ای برای اثباتش ندارم. مطمئنم خیلی از دونسته‌هام درموردت الان فرق کرده، اما دست فرمونت هنوزم همونه. هنوزم مثل سگ منو میترسونی." آروم خندید و با اضطراب دستی به پشت سرش کشید.

"هنوز؟ پس یعنی توی این... این زندگی قبلی هم راننده بودم؟" یونهو بالاخره تفنگ رو پایین برد.

"خیلیم عالی بودی. شهر رو مثل کف دستت میشناختی و وقتی لازم بود از شر اونایی که تعقیبمون میکردن خلاص میشدی."

"مثل کاری که الان کردم؟"

"دقیقا." مینگی لبخند زد. "همیشه روت حساب میکردیم، مخصوصا هونگ-" لبخند یکدفعه محو شد و سرش پایین افتاد.

این تغییر ناگهانی یونهو رو به فکر انداخت. همیشه توی شناختن آدما کارش خوب بود، پس با اینکه اصلا به این شرایط اعتماد نداشت، اما بازم مطمئن بود که مینگی به کلمه به کلمه‌ی حرفایی که میزنه باور داره.

"متاسفم." مینگی آهی کشید و سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داد. "برای یک لحظه... تقریبا فراموش کردم."

"چی رو فراموش کردی؟"

"که اون من رو فراموش کرده."

"داری درمورد کی حرف میزنی؟"

وقتی پسر مقابلش آه کشید و چشماش رو بست، یونهو با دقت تماشا کرد. "خیلی چیزا هست... خیلی خیلی. چرا باید اون دکمه‌ی لعنتی رو میزدم؟" صدای مینگی شکست. "چرا باید یادم میومد؟ اگر منم همه چیز رو فراموش کرده بودم همه چی خیلی آسون‌تر میشد، درست مثل شماها..."

"این واقعا اتفاق افتاده، نه؟"

مینگی آروم با سر تایید کرد. "اتفاق افتاده. ای کاش یه راهی داشتم که بهت ثابتش کنم، اما واقعا اتفاق افتاده. و الان تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که شماها رو دوباره کنار هم جمع کنم تا پک رو از بین ببریم. همش تقصیر اونه که این اتفاق برامون افتاده."

یونهو مکث کرد. "اون؟"

"مرسر." مینگی با چنان زهری اسم مرد رو به زبون اورد که یونهو به خودش لرزید. "اون همه چیزو خراب کرد."

برای لحظه‌ای طولانی، هردوشون توی سکوت همونجا نشستن. بعد یونهو یه نفس عمیق کشید. "همه چیز رو برام تعریف کن."

.

.

.

.

"اون خاموشی میتونست گند بزنه به همه چی." جونگهو خودش رو انداخت روی کاناپه‌ای که کنار میز کار یوسانگ بود.

پسر فقط زمزمه کرد و سرش رو تکون داد. چشم‌هاش هنوزم به چندین مانیتور روبه‌روش دوخته شده بودن.

جونگهو درست میگفت. با این که فقط چند دقیقه طول کشیده بود، خیلیا توی اون شلوغی نزدیک بود آسیب ببینن.

و همین اعصاب یوسانگ رو خرد کرده بود.

چندین و چند ساعت وقت صرف سرهم کردن سیستم امنیتی‌ کرده بود تا مطمئن بشه هیچ مشکلی توی کار جونگهو پیش نمیاد.

حالا تنها کاری که از دستش برمیومد بررسی دوربینا بود. دوباره و دوباره و دوباره.

یوسانگ زمان دقیق خاموش شدن هرکدوم از دوربین‌ها رو بررسی کرده بود. تصویر برای سه تا پنج دقیقه خاموش میشد و به نظر میرسید که ترتیب خاصی هم نداشتن. یک دوربین برای سه دقیقه خاموش شده بود، بعد دوباره همون دوربین برای چهار دقیقه خاموش شده بود.

اما کاملا هم بدون ترتیب نبودن.

فقط تا همینجا متوجه شده بود.

دوربین‌هایی که به طرف ژنراتور طبقه‌ی پایین میرفتن، یکی یکی خاموش شده بودن. هیچ کدوم از دوربین‌های اون طرف سالن مشکلی پیدا نکرده بودن.

این زیر سر کی بود؟

یوسانگ کم‌کم داشت به جنون میرسید.

اگر جواب سوالش رو پیدا نمیکرد، دیوونه میشد.

میتونست شرط ببنده یکی از طرف پک اینکارو کرده. اونا چندین سال بود که سعی داشتن گیرش بندازن و یوسانگ همیشه دورشون زده بود.

با وجود حمله‌ی امشب، یوسانگ باید کارهای خودش رو فعلا کمتر میکرد.

"سانگی؟"

یوسانگ دوباره در جواب زمزمه کرد و آبنبات توی دهنش رو حرکت داد. حسش میگفت داره چیزی رو از قلم میندازه. اون خاموشی نمیتونست بدون دلیل باشه...

یک جفت دست قدرتمند روی شونه‌هاش سوار شدن و شروع کردن به ماساژ دادنشون.

چشم‌هاش ناخودآگاه بسته شدن. جونگهو توی پرت کردن حواسش مهارت فوق‌العاده‌ای داشت.

و دقیقا بخاطر همین بود که یوسانگ سریع واکنش نشون داد و زد روی دستای جونگهو. "نه! باید بفهمم چخبره. برو یه کیسه بوکسی چیزی پیدا کن مشت بزن." چشم‌هاش رو حتی از روی مانیتورها برنداشت. نباید نگاهش میکرد.

"کیسه بوکسی چیزی پیدا کن مشت بزن؟ شوخی میکنی؟" جونگهو خندید. "این بهترین تیکه‌ایه که به مغزت رسید؟ وضعت خیلی بده، داری زیاد از خودت کار میکشی." صندلی یوسانگ رو گرفت و کشید تا از میز دورش کنه.

"نه! جونگ— ن— بسه— جونگهو!" یوسانگ دستاش رو دراز کرد تا به میز چنگ بزنه، اما خیلی دیر بود. میزش داشت دورتر و دورتر میشد.

"نع! وقت استراحته. داری به من کم‌محلی میکنی، من از کم‌محلی خوشم نمیاد." وقتی به طرف دیگه‌ی اتاق رسیدن، صندلی رو چرخوند و دوتا دسته‌ها رو گرفت تا یوسانگ رو همونجا گیر بندازه.

وای که چقدر یوسانگ الان دلش میخواست بزنه اون خنده رو از تو صورتش محو کنه. "جونگهو، جدی میگم. همین الان گفتی خاموشی میتونست همه چیز رو خراب کنه. دارم سعی میکنم بفهمم چرا این اتفاق افتاده."

"آره گفتم. اما چیزی خراب نشد، و توئم کل روز فقط زل زدی به صفحه کامپیوتر. اصلا چیزی خوردی؟"

"معلومه ک—" یوسانگ مکث کرد و لب‌هاش رو به هم دوخت.

"حدس میزدم." جونگهو دولا شد تا یوسانگ رو بلند کنه و بندازتش روی کولش.

"جونگهو! چه غلطی داری میکنی؟!" یوسانگ سرش فریاد کشید، اما وقتی جونگهو از قصد بالا و پایین پرید و به طرف اتاق‌خوابشون رفت نتونست جلوی خندشو بگیره.

"خیلی احمقی! منو بزار پایین!"

"هرچی تو بخوای." جونگهو انداختش روی تخت و توی یک چشم بهم زدن هر دو مچ دست یوسانگ رو کنار سرش میخکوب کرد.

به هم خیره شدن. جونگهو با نیشخند و یوسانگ با چشم‌غره.

"خیلی بچه‌ای."

"آره، اما بچه‌ی توئم. تو هم داری بچتو نادیده میگیری. توجه میخوام، همین الانم میخوام."

تمام اراده‌ی یوسانگ داشت فرومیپاشید. از همون لحظه‌ای که جونگهو شروع کرده بود به ماساژ دادن شونه‌هاش، میدونست بازی رو باخته. اما یکیشون بالاخره باید نقش اون آدم بامسئولیته رو به عهده میگرفت.

اگر یوسانگ نبود، کی میخواست جلوی جونگهو رو بگیره که خودش رو به کشتن نده؟

اما حیف که به محض اینکه جونگهو بوسیدش، لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و همه‌ی حرفاش درمورد مسئولیت پذیری رو دور انداخت.

بوسیدن جونگهو حس عجیبی داشت. حسی که انگار خیلی وقت بود که باهاش آشنا بود. حتی اولین بوسه‌شون هم همینطور بود. جونگهو هم حسش کرده بود و بعدش کلی درموردش حرف زده بودن، اما هیچکدوم هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای براش پیدا نکرده بودن.

از اونجایی که جونگهو زیادی بچه بود، گفته بود حتما بخاطر اینه که سرنوشت میخواسته اونا باهم باشن. یوسانگ اون موقع فقط بهش چشم‌غره رفته بود و مسخرش کرده بود، اما درواقع، عاشق این ایده شده بود.

خودش هم فکر میکرد که چیزی بین اون و جونگهو هست که خیلی خاصه.

درست بعد از شروع بوسه، جونگهو یکی از مچ‌هاش رو ول کرده بود تا دستش رو زیر لباس یوسانگ ببره. فرقی نداشت یوسانگ چند بار بهش بگه که بدنش زیادی حساسه، جونگهو همیشه کار خودش رو پیش میبرد. دستش همه‌جا میرفت و هرکاری میکرد تا ناله‌ها و واکنش‌هایی که عاشقشون بود رو ببینه.

بدن یوسانگ همین حالا هم روی ملحفه‌ها پیچ و تاب میخورد. این تازه شروعش بود و وقتی جونگهو لباسش از تنش دراورد و لب‌هاش رو روی سینه‌ش چسبوند، بدتر هم شد.

"ج-جونگ—!" یکی از دست‌هاش بالا اومد و به موهای جونگهو چنگ زد. خیلی وقت بود که از دست رفته بود و دیگه حتی نمیتونست انکارش کنه.

جونگهو هنوزم تقریبا کاملا روی یوسانگ بود. یکی از پاهاش اما، درست بین پاهای یوسانگ قرار گرفته بود که بهش این اجازه رو میداد تا خودش رو روی رون جونگهو بکشه.

همینطور که لذت بیشتر و بیشتر توی تمام تنش پخش میشد، ناله‌هاش بلندتر شدن و کمرش روی تخت قوس برداشت.

"یکی اینجا خیلی عجله داره." جونگهو سرش رو بلند کرد تا به یوسانگ نگاه کنه.

"خودت گفتی توجه میخوای." نفس یوسانگ خیلی وقت بود که به شماره افتاده بود، اما هنوزم داشت خودش رو روی رون جونگهو میکشید، عضلات محکم و قدرتمند عشقش رو حس میکرد و از تصور چیزی که در انتظارش بود به خودش میلرزید.

فقط در عرض چند دقیقه، هردوشون از شر لباس‌هاشون خلاص شدن و دوباره روی ملحفه‌ها توی هم پیچیدن.

یوسانگ، که هنوزم یک رگ سرکشی توش باقی مونده بود، هر چند لحظه یکبار میگفت که باید برگرده سر کارش، اما جونگهو هربار با یه بوسه و یا یه ضربه به باسنش، ساکتش میکرد.

هرکدوم که دم دست‌تر بود.

خیلی زود، یوسانگ به خودش اومد و دید که از وسط تا شده و جونگهو و زبونش مشغول ور رفتن با ورودیش شدن.

همین کافی بود تا عقل از سرش بپره.

با هر حرکت، نفس‌هاش تیزتر شدن و جیغ میکشید و وقتی انگشت‌های جونگهو هم اضافه شدن، ستاره‌ها رو جلوی چشم خودش دید.

همیشه یکم از اینکه جونگهو انقدر خوب میتونست از پسش بربیاد خجالت‌زده میشد. درست مثل همین حالا که بدون اینکه دستی بهش بخوره ارضا شده بود و خودش رو روی سینه و حتی یکم از چونه و صورت خودش خالی کرده بود.

جونگهو بدون اینکه چیزی بگه یوسانگ رو دوباره روی تخت برگردوند، زبونش رو روی صورتش کشید و پاک کرد و سه تا انگشت‌هاش داخل یوسانگ به حرکتشون ادامه دادن.

"جونگ... تروخدا..." یوسانگ به التماس افتاد. دیگه تحمل نداشت، با این که میدونست بعد از یک بار ارضا شدن قراره حساس‌تر بشه، باز هم باید خود عشقش رو حس میکرد. جونگهو رو میخواست.

خوشبختانه جونگهو هم باهاش موافق بود، چون انگشت‌هاش رو دراورد و توی یک حرکت نرم برگردوندش تا به شکم بخوابه.

بعد خودش روش دراز کشید، به تشک چسبوندش و آروم عضوش رو که با بزاقش پوشونده بود واردش کرد.

همیشه همین میشد. انقدر عجله داشتن که فکر هیچکدومشون به روغنی که یجایی توی اتاق خوابشون افتاده بود، نمیرسید. پس همیشه اولش برای هردوشون سخت بود.

اما به محض این که جونگهو تا جایی که میتونست جلو رفت، کمرش شروع به حرکت کرد. بازوهاش رو محکم دور یوسانگ پیچید و دست‌هاش رو کنار بدنش قفل کرد.

حالا یوسانگ فقط و فقط با جونگهو احاطه شده بود. چیزی که بیشتر از هرچیز دیگه‌ای عاشقش بود.

هرچی بیشتر گذشت، سرعت ضربه‌های جونگهو هم بیشتر شد و تنها چیزی که همراه با غرق شدنشون توی هم شنیده میشد، صدای ناله‌ها و ضربه‌های مداوم بود.

خوش‌شانس بودن که تونسته بودن همدیگه رو پیدا کنن، پس سعی میکردن توی هر فرصتی که به دست میاوردن عشقشون رو به هم ابراز کنن.

یوسانگ زندگیش رو به جونگهو مدیون بود.

عاشقش بود.

ازش ممنون بود.

به وجودش نیاز داشت.

و سعی کرد تمام احساسش رو توی کلمات بی‌رمقش بریزه. "دوستت دارم. جونگ... عاشقتم." نالید و سعی کرد دستش رو بچرخونه تا فقط بتونه جونگهو رو لمس کنه.

جونگهو نمیتونست به هیچ کلمه‌ای فکر کنه، پس فقط نالید و یکی از بازوهاش رو از دور یوسانگ باز کرد تا سرش رو بچرخونه و ببوستش.

ضربه‌ها محکم‌تر شدن و تا وقتی که بالاخره ارضا بشه همینطور باقی موندن.

لذتِ تمام اتفاقات و احساساتی که به یوسانگ هجوم اورده بودن، حتی ملحفه‌ای که زیرش بود و به عضوش کشیده میشد، بهش کمک کردن تا برای بار دوم ارضا بشه.

وقتی جونگهو خودش رو بیرون کشید، غلت زد و کنار یوسانگ رفت تا یکبار دیگه ببوستش. انگشت‌هاشون روی پوست‌های خیسشون رقصیدن و لب‌هاشون انقدر روی هم بازی کردن تا بالاخره یوسانگ عقب رفت. "الان بهتری؟"

"تقریبا." صدای جونگهو هنوزم ناله بود.

یوسانگ رو به خودش چسبوند و کشیدش کنار تا پتو رو از زیرش بیرون بکشه. بعد اون رو انداخت روی هردوشون تا زیرش آروم بگیرن.

با این که یوسانگ خیلی دلش میخواست دوباره اعتراض کنه، اما اینجا جای موردعلاقش توی تمام دنیا بود. هیچ‌وقت نمیخواست از جونگهو جدا بشه، و اینطوری خوابیدن کنارش، سر روی سینه‌ش گذاشتن و حس کردن تپش قلبش تنها جایی بود که واقعا میخواست باشه.

"منم عاشقتم، سانگی." انگشت‌های جونگهو آروم روی بازوی یوسانگ کشیده شدن. خواب توی صداش به وضوح آشکار بود و یوسانگ هم دیگه نمیتونست جواب بده. کم‌کم هردوشون به خواب رفتن و از تکه‌ی بهشتی که توی این دنیای بی‌رحم، کنار هم پیدا کرده بودن لذت بردن.

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora