نم بارون به خیابونهایی که با چراغهای چشمکزن روشن شده بودن، درخشندگی ترسناکی داده بود. اون چراغها برای دلگرم کردن و حس امنیت دادن به افرادی بودن که این موقع شب بیرون بودن.
اما دیگه امنیتی وجود نداشت. دیگه هیچ چیز مثل قبل نبود.
ولفپک همه چیز رو زیر سلطه گرفته بود. جنایت و جنایتکارها توی جامعه پذیرفته شده بودن، البته تا وقتی که مقابل پک و شریکهاش قرار نمیگرفتن.
نیروی پلیس دیگه وجود خارجی نداشت. خیلی وقت بود که نابود شده بودن، درست مثل ارتش و دولت.
زمان، زمان تاریکی و سیاهی بود... و به نظر نمیرسید که قصد بهتر شدن داشته باشه.
قاتلها، قاچاقچیهای مواد، متجاوزا... همه بدون هیچ مجازاتی آزاد بودن.
مردم عادی هرروزشون رو توی ترس از قربانی شدن میگذروندن و هرکاری میکردن تا به ظاهر زندگی کنن.
آسون نبود، اما بیشتر مردم یجورایی تونسته بودن تا الان جون سالم به در ببرن.
وقتی شدت بارون بیشتر شد و قطرات آب با برخورد به سطح پیادهرو به هر جهت پخش شدن، مینگی یقهش رو بالا داد تا از گردنش محافظت کنه.
خوشبختانه، بارونی بلندی که پوشیده بود ضدآب بود، اما زیاد دربرابر سرما مقاوم نبود. انگشتهاش رو روی لبش گذاشت و ها کرد تا یکم گرمتر بشن.
اما سرمای توی استخونهاش اصلا مهم نبود. اگر لازم بود کل شب رو همونجا میایستاد و یخ میبست. تا وقتی که میتونست اون رو ببینه...
هیچ چیز دیگهای مهم نبود.
مینگی سالها درحال جستجو بود. ساعتها پشت ساعتها تحقیق کرده بود.
سالهای خیلی وحشتناک.
بزرگ شدن براش معمولی و خوب بود. پدر و مادر خوبی داشت که عاشقانه تربیتش کرده بودن و براش خاطرات کودکی شادی ساخته بودن.
اما با روی کار اومدن ولفپک، والدینش از طرف اشتباهی سر دراوردن و همین باعث مرگشون شد.
هردو، مینگی رو توی یه کمد جا دادن و اون مجبور شد به صدای مادر پدرش گوش بده که برای جونشون التماس میکردن و قول میدادن هرکاری که اون غریبه ازشون میخواست رو انجام بدن. اما هیچکدوم از تلاشهاشون اثری نداشت. در آخر هردو با یه گلوله توی سرشون دنیا رو ترک کردن.
وقتی مینگی داشت بزرگتر میشد و یاد میگرفت چطور توی خیابونها از پس خودش بربیاد، خوابهای عجیب غریبی به سراغش اومدن.
یک شب، خواب مرگ پدر و مادرش رو دید اما اینبار جور دیگهای اتفاق افتاد. اول به مادرش تجاوز شد و بعد جلوی چشمای پدرش به قتل رسید.
یکی دیگه از خوابها درمورد یاد گرفتن باز کردن قفلها، و دزدیدن اشیا و رسوندنشون به صاحبهای اصلیشون بود. از این دسته از خوابها زیاد داشت. با اشیا مختلف و خونههای زیادی که واردشون میشد.
یکیشون بود که تا چند وقت توی ذهنش باقی موند، و اون وقتی بود که یه بیل توی صورتش خورد. بارها و بارها درمورد اون یه خواب فکر کرد. خیلی اشتباه به نظر میرسید. انگار که خطای بزرگی کرده باشه.
وقتی تقریبا هجده سالش شد، خوابهای تازهای به سراغش اومدن.
هفت نفر دیگه رو دید و فهمید که پنج نفر از اونا، به همراه خودش، خلافکار بودن. همهی اونا داستانهای خودشون رو داشتن که در طی زمان برای مینگی روشن شد.
اما یک چهره بود که شبها توی خوابهاش بیشتر از همه به دیدنش میومد. اونی که هربار میدیدش با چشمای خیس از خواب بیدار میشد و حس پوچی بهش دست میداد.
شبی که بالاخره اسم اون فرد مرموز رو فهمید، تا چند ساعت طولانی زیر دوش افتاده بود و گریه میکرد.
خیال هونگجونگ از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت. لبخندش، روحیه و جسارتش، قلب بزرگش. یادش اومد که اون چقدر به اعضای گروهش اهمیت میداد، همچنین به بقیهی مردم و بشریت. این که میخواست آرامش رو به شهر و دنیا برگردونه.
و همینطور اینکه چقدر برای قبول احساسش به مینگی تردید داشت.
تمام شبهایی که باهم بودن رو بخاطر آورد. بار اولی که هونگجونگ خودش رو به مینگی تسلیم کرد، شرم و ترسی که توی چهرهش داشت. و بخاطر این نبود که از مینگی میترسید، اون از اینکه خودش رو به دست کس دیگهای بسپاره میترسید. از این که دیگه اوضاع تحت فرمان خودش نباشه.
زیر دوش آب سرد بود که مینگی لحظهی فشردن دکمه رو به یاد آورد.
دکمهای که همه چیز رو تغییر داد.
حالا دیگه نمیتونست تصاویر اون لحظات آخر رو از سرش بیرون کنه.
خانوادهش... خانوادهی واقعیش... دردی که توی اون لحظات توی صورت تک تکشون موج میزد...
یونهو که سان رو نگه داشته بود.
جونگهو که داشت از یوسانگ دفاع میکرد.
وویونگ که بالای سر سونگهوا گریه میکرد و خونی که زمین اطرافشون رو پوشونده بود...
نگاه غمگین هونگجونگ وقتی به مینگی گفته بود همه چیز رو درست کنه.
اینا همه خاطرات زندگی قبلیش بودن.
قبل از این که مجبور بشه با مرسر اون دکمه رو بزنه.
قسمتی از وجودش باورش نمیشد چطور این همه طول کشیده بود تا همه چیز یادش بیاد.
حالا میفهمید چرا هیچ وقت دلش نخواسته بود با کسی قرار بذاره. البته نه این که توی خیابونهایی که توشون بزرگ شده بود شانس زیادی هم داشت.
اما چند نفری بودن که توی بار سعی کرده بودن توجهش رو جلب کنن.
که هیچ وقت هم موفق نشده بودن. هیچکس هیچ وقت نتونسته بود مینگی رو به خودش جذب کنه. و وقتی هونگجونگ رو به یاد آورد، دلیلش رو فهمید.
هونگجونگ یکی یدونش بود.
و دیگه یادش نبود مینگی کیه...
پیدا کردن هونگجونگ اولین اولویتش شد، با این که چندین و چند روز با خودش درگیر بود که باید اول سعی کنه وویونگ رو پیدا کنه. تمام اون تهدیدهایی که مرسر داشت سر پسر بیچاره فریاد میکشید، این که قرار بود تاوان همه چیز رو پس بده... همهشون مینگی رو به وحشت مینداختن. حتی چند روز وقت گذاشته بود و به چندتا از فاحشهخونههای توی شهر سر زده بود، اما هیچ کدومشون چیزی درمورد جونگ وویونگ نشنیده بودن، پس فقط از خدا میخواست که حالش خوب باشه.
چیز دیگهای که میترسوندش، سونگهوا بود. مینگی هیچ ایدهای نداشت که این سفر در زمان چطور کار میکنه... و سونگهوا درست جلوی چشماشون مرده بود. امکان نداشت تونسته باشه از اون گلوله جون سالم به در برده باشه...
الان هنوز زنده بود؟ این سفر در زمان درستش کرده بود؟
مینگی هیچ ایدهای نداشت. اما میدونست که اگر هم زنده باشه، کاملا تحت کنترل پدرشه، پس اون آخرین کسی بود که سعی میکرد بهش نزدیک بشه.
فقط دعا میکرد که همه حالشون خوب باشه...
ساعتها گذشتند و مینگی سر جاش باقی موند. خوشبختانه بارون نیم ساعت پیش قطع شده بود، اما مینگی هنوز داشت میلرزید.
سعی کرد به امکان این که هونگجونگ اونجا نباشه فکر نکنه. هر ذرهی تحقیقاتش تا الان مینگی رو به طرف این مغازه هدایت کرده بود. از این که نمیتونست با کامپیوترها کار کنه ساعتها به خودش بدوبیراه گفته بود و همین باعث شده بود آرزو کنه که کاش یوسانگ رو پیش خودش داشت، اما بالاخره تونسته بود این مغازهی کوچیک رو پیدا کنه.
درست بعد از نیمه شب بود که در جلویی باز شد.
مینگی صاف ایستاد و لرزش بدنش در لحظه متوقف شد. تنها چیزی که میتونست حس کنه تپش قلبش توی سینهش بود.
چند نفر سرشون رو بیرون اوردن و خیابون رو بررسی کردن، بعد از مغازه خارج شدن و هرکدوم راه خودشون رو رفتن.
مینگی توی سایهها موند و تا جایی که جراتش رو داشت جلو رفت. چشمهاش تمام چهرههای اون افراد رو بررسی کردن و به دنبال اونی گشت که سالها بود در انتظار دیدنش بود.
گروه دیگهای ظاهر شدن و اونها هم به سرعت بعد از ترک مغازه از هم جدا شدن.
مینگی کنجکاو شده بود که چه اتفاقی داره میوفته. اونا به طور حتم شبیه کسایی بودن که داشتن کار خلافی انجام میدادن. و توی این دنیای جدید، خلاف به معنی مخالفت با ولفپک بود.
به سرعت نگران امنیت هونگجونگ شد و حتی تقریبا دوید جلو تا در رو بشکنه و مطمئن بشه حال اون خوبه.
اما یکبار دیگه در باز شد و یه نفر برگشت تا قفلش کنه. در رو چند باری تکون داد و داخل رو نگاه کرد، احتمالا برای چک کردن یه سیستم امنیتی که داخل مغازه قرار داشت.
وقتی برگشت، مینگی مجبور شد به دیوار ساختمون کنارش تکیه بده تا بتونه سر پا بمونه.
اون اونجا بود.
خودش بود.
هونگجونگ خودش.
اما نه کاملا.
این هونگجونگ قیافهی سردتر و موهای صورتیِ رنگ و رو رفتهای داشت. مدل موهاش هنوز هم مثل قبل بود، پشت موهای بلند و چتریهای کوتاه. اون زخم روی ابروش رو هم دیگه نداشت.
مینگی برای لحظهای ناراحت شد، دلش برای عادت دوستداشتنی هونگجونگ که هربار موقع فکر کردن روی زخم ابروش دست میکشید، تنگ شد.
اما نه... این هونگجونگ خودش نبود. این هونگجونگی بود که توی شرایط فعلی شکل گرفته بود. هیچ راهی نبود که مینگی بفهمه چه اتفاقات تازهای توی این زندگی هونگجونگ افتاده. فکرها و احتمالات به سرش هجوم اوردن. یعنی ممکن بود که پدر هونگجونگ هنوز زنده باشه؟ یا اون هنوز هم زیر پوستهی محکمی که برای خودش ساخته بود، قلب معصومی داشت؟
ذرهذرهی وجود مینگی داشت بهش التماس میکرد تا بره و هونگجونگ رو به آغوش بکشه.
اما فقط ایستاد و رفتنش رو تماشا کرد.
هونگجونگ دستهاش رو توی جیبهای ژاکتش فرو برد و انقدر ترسناک توی خیابونها قدم میزد که شاید فقط خلافکارهای خیلی نترس فکر نزدیک شدن بهش رو میکردن. این حتی باعث شد مینگی هم مکث کنه و این فکر به سرش بزنه که اصلا نزدیک شدن به اون فکر خوبی هست یا نه.
البته الان همچین قصدی نداشت.
میدونست که نمیتونه یکدفعه جلوش سبز بشه و توقع داشته باشه که هونگجونگ حرفهاش رو باور کنه. اگر تئوری مرسر درست بوده باشه، اون و مینگی تنها افرادی بودن که اون دنیای سابق رو به یاد داشتن.
بقیهی آدما زندگیشون از سر گرفته شده بوده و مجبور بودن به وضعی که مرسر برای این دنیا درست کرده بود، تن بدن.
نمیشد گفت دقیقا مرسر چه اشتباهی کرده بود که درمورد درست کردنش حرف میزد، اما هرچیزی که بود، باید خیلی بزرگ بوده باشه که بعد از جبرانش تونسته بود کنترل همه چیز رو به دست بیاره.
مینگی قرار بود برنامههای اون رو با جمع کردن دوبارهی گروه به هم بریزه.
هیچ راه دیگهای نبود.
مرسر باید از قدرت پایین کشیده میشد.
و حتی اگر نمیتونستن به زندگی سابقشون برگردن، مینگی میخواست تلاشش رو بکنه و حداقل پک رو نابود کنه و این دنیا رو سروسامون بده.
مینگی از سایهها بیرون رفت تا حواسش به هونگجونگ باشه. مطمئن شد که تمام مدت توی طرف دیگهی خیابون قرار داره تا زیاد شکبرانگیز نباشه. اما حالا که هونگجونگ رو پیدا کرده بود، قصد نداشت رهاش کنه و بره.
میخواست از برنامههای روزانهی هونگجونگ مطلع بشه تا بهترین زمان رو برای نزدیک شدن بهش پیدا کنه. همچنین باید میفهمید عشقش توی این زندگی مشغول چه کارهاییه تا آمادهی هر غافلگیریای باشه.
بزرگترین مشکلش این بود که چطور میخواست هونگجونگ رو قانع کنه که داستان دیوانهواری که قرار بود براش تعریف کنه، واقعیت داره. یه چیزی داشت که میتونست ازش استفاده کنه، اما بسته به شرایط و اتفاقات این دنیا، ممکن بود اطلاعاتش دیگه موثق نباشه.
درهرحال، راه طولانیای پیش روی مینگی بود.
هونگجونگ توی یه خیابون شلوغتر پیچید و مدام حواسش به خطرات احتمالی اطرافش بود.
بعد از چند دقیقه، جلوی آپارتمانی متوقف شد که بین دوتا ساختمون اداری خیلی بلند قرار گرفته بود.
با کلید در رو باز کرد و بعد پشت شیشههای رنگی در ورودی ساختمون محو شد.
باز کردنشون در صورت نیاز، سخت نبود.
خوبی برگشتن خاطراتش این بود که مینگی همهی مهارتهای سابقش رو به خاطر اورده بود، پس احتمالا هنوز هم بهترین دزدِ این اطراف بود.
مینگی به دیوار مغازهی تعطیل گل فروشی پشت سرش تکیه داد و منتظر روشن شدن چراغها شد.
وقتی چراغهای طبقهی هشتم روشن شد و هونگجونگ پشت پنجرهای که احتمالا پنجرهی اتاق خوابش بود ظاهر شد، مینگی از هیجان نفس تیزی کشید.
انگار هونگجونگ دیگه توی این زندگی زیادم خجالتی نبود چون همونجا کنار پنجره لباسش رو توی یه حرکت سریع دراورد و پشت سرش رو مالید.
قلب مینگی تندتر تپید، اما همزمان بیشتر گرفت.
هونگجونگ هنوزم به همون اندازه خیرهکننده بود. هر برجستگی و فرورفتگی روی بدنش دقیقا همونی بود که مینگی به خاطر داشت.
همونطور که هونگجونگ توی آپارتمانش حرکت میکرد و چیزی که به نظر، آبجو میومد رو مینوشید، اشکها به چشمهای مینگی برگشتن.
مردی که عاشقش بود درست جلوی چشمهاش بود، اما بااینحال خیلی دور بود.
و مینگی هنوز هم نمیدونست چطور باید دوباره اون رو به دست بیاره.
اما قسم خورد که هیچ وقت تسلیم نشه.
یجوری، یه روزی، مینگی دوباره هونگجونگ رو به دست میاورد. تقدیرشون این بود که باهم باشن. از این مطمئن بود.
باید باور میداشت که این دنیا هم همین رو براشون میخواد.
این تنها امیدی بود که میتونست داشته باشه.
بدون این امید... بدون هونگجونگ...
مینگی هیچچیز نبود.
VOUS LISEZ
Answer ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfiction~~کتاب دوم از مجموعه ی هالاهالا~~ همه چیز تغییر کرده. حالا دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست. دنیا بازنویسی شده. قانون ریشه کن شده و ولف پک بر همه حکمرانی میکنه. رهبر مستبدش هرچیزی رو توی چنگ خودش داره و رعب و وحشت رو به جامعه تزریق کرده. نافرمانی از اون،...