24

94 30 15
                                    

حالا که یوسانگ برای خودش محدودیت زمانی تعیین کرده بود همه چیز براش سخت‌تر شده بود. امشب از خواب خبری نبود، نه با اون همه کاری که باید انجام میداد.

همین حالا هم داشت روی هدبند بعدی سان کار میکرد. قبلی رو انقدر عجله‌ای سرهم کرده بود که زیاد دووم نمیاورد.

یوسانگ میخواست بعدی رو طوری بسازه که راحت دور سر قرار بگیره و انقدر سبُک باشه که حس نشه. این توی درازمدت کمک بیشتری به سان میکرد.

کنارش، لپ‌تاپش قرار داشت که تنظیم کرده بود تا سیگنال مغازه‌ی هونگجونگ رو ردیابی کنه. یه حسی به یوسانگ میگفت که چیز مخفی‌ای توی اون وجود داره. همین حالا هم میدونست که اون سیگنال داره از رادیویی پخش میشه که هیچکس گذرش بهش نمی‌افته، مگر اینکه بدونه باید کجا رو بگرده.

یوسانگ داخل لپش رو جوید و برگشت به طرف سومین پروژه‌اش. یکی دو ساعت بود که داشت توی شهر دنبال یه جای جدید میگشت تا به اونجا نقل مکان کنن.

جونگهو هنوزم طبقه‌ی پایین یه گوشه چمباتمه زده بود، اما یوسانگ میدونست به محض اینکه بفهمه این تصمیم بهترین گزینه‌ایه که دارن، خودش میاد بالا. قرار بود هرکاری از دستشون برمیومد انجام بدن تا از اینجا محافظت کنن، اما هر لحظه‌ای که بیشتر اینجا میموندن بیشتر توی خطر می‌افتادن.

مرسر تا الان باید میدونست که سان به اون‌ها ملحق شده، پس هر لحظه باید آماده‌ی یه حمله‌ی اساسی میبودن.

صدای قطع و وصل شدن بیسیم توجه یوسانگ رو به خودش جلب کرد و اون رو برداشت. دکمه‌ی کنارش رو فشرد و جلوی لب‌هاش نگهش داشت. "یونهو؟"

"آره، صدام میاد؟"

"آره. همه چیز روبه‌راهه؟" یوسانگ با صندلیش چرخید و مینگی رو دید که داشت از روی مبلی که روش دراز کشیده بود بلند میشد. بیچاره خیلی خسته بنظر میرسید...

"همه‌چیز بنظر خوبه. من و سان چند بار این اطرافو چرخیدیم و خیابون‌های فرعی رو هم گشتیم. چیز عجیبی وجود نداره و کسی دنبالمون نیست."

این همون ذره‌ی کوچیک دل‌خوشی‌ای بود که یوسانگ الان بهش احتیاج داشت. نفس راحتی کشید و تکیه داد. "خوبه. از شنیدنش خوشحالم. فعلا برگردید تا تصمیم بعدی رو بگیریم. سان چطوره؟"

"من خوبم."

"سردرد نداری؟"

"نه تا وقتی که زیاد به مغزم فشار نیارم." سان ریزریز خندید و لبخندی روی لب‌های یوسانگ اورد.

"عالیه. خیلی‌خب، برگردید. بعد میتونیم آماده‌ی رفتن بشیم."

"اطاعت میشه." یونهو جواب داد.

یوسانگ بیسیم رو روی میز برگردوند و همون لحظه، در باز شد و جونگهو با قیافه‌ای زار وارد خونه شد. از کنار یوسانگ رد شد و رفت توی اتاق مشترکشون.

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now