30

88 25 5
                                    

یکی دو هفته‌ی بعدی برای اون گروه هشت نفره مثل برق و باد گذشت. همه هنوز هم معذب بودن اما تلاششون رو میکردن تا نقشه‌ی درست حسابی‌ای بکشن.

یا... حداقل یه نقشه در حد توانشون.

یونهو توی این اوضاع یکم گیج شده بود. نمیدونست چطور مبارزه کنه، مثل یوسانگ نابغه نبود، تنها کاری که میتونست انجام بده رانندگی بود... پس یجورایی وردست همه شده بود و هرجا که بهش نیاز داشتن کمک میکرد.

بیشتر وقتش رو با یوسانگ و سان میگذروند. هکر به محض دیدن ابزار و وسایلی که هونگجونگ کنار گذاشته بود تا بفروشه، مثل بچه‌ها بالا پایین پریده بود و به سرعت همه‌شون رو سر هم کرده بود تا ایستگاه فرماندهی جدیدش رو بسازه و بتونه محل رو زیرنظر بگیره. بغیر از سخت افزار کامپیوترهاش، چندین پهباد، سنسورهای حرکتی و ردیاب و دوربین‌های مداربسته هم بود که تونست ازشون استفاده کنه.

بعد از مرتب کردن مغازه‌ی هونگجونگ، یونهو و جونگهو چندتا از اون دوربین‌ها رو توی محل نصب کرده بودن. مغازه هنوز هم باید در طی روز باز میموند پس هروقت که هونگجونگ پایین کاری نداشت، برمیگشت بالا تا مثل روزهای عادی پشت پیشخون مغازه بشینه.

یوسانگ حواسش به تمام هشدارها بود و همیشه حداقل دوتا پهباد توی سطح شهر داشت تا همه چیز رو زیرنظر بگیره.

وقت‌هایی که کاری به پهبادهاش نداشت، سر خودش رو با هدبند سان گرم میکرد.

هرکاری که کرده بود، واقعا اثر داشت چون سان چندتا از خاطرات گذشته‌ش رو به یاد اورده بود و چندین روز بود که دیگه صداها رو نشنیده بود.

یونهو از حرف زدن درمورد اونا متنفر بود... نمیتونست تصور کنه چقدر وحشتناکه که یه نفر اونطوری بهت دستور بده و واقعا از یوسانگ ممنون بود که تونسته بود راه حلی براش پیدا کنه.

حالا سان روی یه صندلی نشسته بود و چشم‌هاش رو بسته بود. هدبند روی سرش نبود. تقریبا نیم ساعت بود که هدبند رو دراورده بود پس داشت تمرکز میکرد تا ذهنش رو خالی نگه داره.

"تقریبا تمومه." یوسانگ با انبر تراشه رو داخل هدبند برگردوند. یه لایه‌ی محافظ دورش گذاشته بود تا اگر از سر سان می‌افتاد مشکلی برای تراشه پیش نیاد. "حالت خوبه؟"

"ممممم... بَرفکیه." سان اخم کرد و پیشونیش چروک افتاد.

یونهو دستش رو گرفت. "فقط یکم دیگه تحمل کن، سانی. داری خیلی خوب پیش میری."

پسر چشم‌هاش رو باز کرد و مستقیم به یونهو نگاه کرد. صورتش نرم‌تر شد و بدنش به سرعت آروم گرفت. از وقتی که باهم بودن، یونهو تنها چیزی بود که میتونست سان رو توی ملاقات‌هاشون با یوسانگ، آروم نگه داره.

اولین بار، فقط یک دقیقه از برداشتن هدبند گذشته بود که سان شروع کرده بود به زمزمه کردن و تکون دادن سرش.

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Where stories live. Discover now