عقل مینگی هر لحظه داشت بیشتر تحلیل میرفت.
دستکش چرمی نیمهای دستش کرد و بیشتر به فکر فرو رفت. حالا که حس میکرد همه چیز داره از هم میپاشه، به سختی میتونست تمرکز کنه.
حالا که انقدر به هدفش نزدیک بود... داشت ذره ذره امیدش رو از دست میداد.
احساساتش داشتن همه چیز رو براش سختتر میکردن.
حتی فکر دوباره دیدن هونگجونگ تمام بدنش رو به درد میاورد. دلش میخواست اون رو محکم به آغوش بکشه و هیچ وقت رهاش نکنه. اما این ممکن نبود چون هونگجونگ اون رو نمیشناخت.
قطره اشکی از گونهی مینگی پایین چکید و چشمهاش رو بست تا همهی اشکهایی که خیلی وقت بود داشتن چشمهاش رو میسوزوندن، رها کنه.
فهمیدن دربارهی وویونگ هم به حالش کمکی نکرده بود. یا نگاههای از سر دلسوزیِ سان و یونهو، وقتی که از گشتزنی برگشته بودن.
اون دوتا به همین زودی مثل چسب به هم چسبیده بودن، پس حداقل دو نفر دیگه هم تونسته بودن اون ارتباط رو بین خودشون پیدا کنن.
مینگی میدونست باید براشون خوشحال باشه. و واقعا هم از ته دل، بیشتر از هرچیزی میخواست...
اما در حال حاضر... هیچ حسی نداشت.
آه بلندی کشید و گذاشت شونههاش شل بشن و پایین بیوفتن. همگی داشتن آماده میشدن تا به مغازهی هونگجونگ برن و از رمز ورود استفاده کنن. یوسانگ و جونگهو قرار بود بیرون از مغازه منتظر بمونن و حواسشون به اطراف باشه و یونهو و سان هم قرار بود مینگی رو داخل مغازه همراهی کنن.
حالا فقط باید منتظر یوسانگ و جونگهو میموندن تا همه وسایلشون رو جمع کنن و بعد از اونجا برن.
"مینگی؟" یونهو از پشت دستش رو روی شونهاش گذاشت. "حالت خوبه؟"
مینگی زمزمه کرد و سرش رو تکون داد. "آره، خوبم."
پیشونی یونهو از نگرانی چین افتاد و حرکت کرد تا جلوی مینگی بایسته. "چی شده؟ اصلا خوب بنظر نمیای."
"چ... چیزی نیست."
"مینگی، اگر میخوای به نتیجهای برسیم نباید مارو از حال خودت بیخبر بذاری."
"میدونم." مینگی به زور لبخند زد. "ایلوژن آمادست؟"
یونهو لبهاش رو روی هم فشار داد، اما بعد نگاهی قدردان توی چشمهاش موج زد. "آره، دخترم آمادست. پول رو جایی گذاشتم که هیچکس دستش بهش نمیرسه پس جاش امنه. سان داره هدبند جدیدش رو امتحان میکنه. بنظر میرسه خوب داره با اوضاع کنار میاد."
"خوبه. به اطلاعاتش از مقر پک احتیاج داریم. اگر بخوایم سونگهوا و وو-" کلمات مینگی توی گلوش گیر کردن سرش رو برگردوند.

أنت تقرأ
Answer ||| Ateez (Persian Translation)
أدب الهواة~~کتاب دوم از مجموعه ی هالاهالا~~ همه چیز تغییر کرده. حالا دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست. دنیا بازنویسی شده. قانون ریشه کن شده و ولف پک بر همه حکمرانی میکنه. رهبر مستبدش هرچیزی رو توی چنگ خودش داره و رعب و وحشت رو به جامعه تزریق کرده. نافرمانی از اون،...