12

72 30 4
                                    

امکان نداشت جونگهو بذاره اون دوتا غریبه بدون هیچ توضیح درستی اونجا رو ترک کنن. حس میکرد طلبکارن، اما ممکن نبود چون خیلی وقت پیش پول انبار رو تمام و کمال پرداخت کرده بود.


با درامد خودش و کار یوسانگ، لازم نبود نگران پول و مشکلات مالی باشن. اما این اولین باری نبود که یکی سروکله‌ش پیدا میشد و میخواست درمورد یه چیز مهم باهاش صحبت کنه.

اصلا هم از گوش‌مالی دادن اون دوتا نمیترسید.

"خب؟"

اون دوتا نگاهی ردوبدل کردن. معلوم بود که استرس دارن، و بخاطر همینم بود که جونگهو چند لحظه‌ی پیش به یوسانگ علامت داده بود تا از دوربین‌ها حواسش بهشون باشه. هیچ‌کس خبر نداشت که یکی همیشه همه چیز رو داره تماشا میکنه، حتی نمیدونستن که جونگهو با کسیه. و قرار بود همینطور مخفی باقی بمونه.

چراغ بالای سرش دوبار چشمک زد. یوسانگ داشت بهش میگفت که حواسش رو جمع نگه داره.

اون موقرمزه پشت گردنش رو مالید و آهی کشید. "فکر کنم هیچ راه بهتری برای گفتنش نیست پس یه راست میرم سراغ اصل ماجرا. من میدونم کی هستی، جونگهو."

آژیر خطر بزرگی توی مغز جونگهو به صدا دراومد. اون که اسمش رو نگفته بود.‌..

"من میشناسمت، و توئم قبلا من رو میشناختی. اسم من مینگیه، اینم یونهوئه. ما قبلا با پنج نفر دیگه یه تیم بودیم."

"داری چی واسه خودت بلغور میکنی؟" جونگهو بین حرفش پرید. "من نه شمارو میشناسم و نه تا حالا دیدمتون."

"توی این زندگی نه." مینگی آروم اضافه کرد.

قبل از این که جونگهو بتونه چیزی بگه، یونهو دستش رو بالا برد. "میدونم احمقانه بنظر میرسه. منم همین امروز مینگی رو دیدم و اون همه چیز رو برام تعریف کرد. هنوزم احمقانست، اما... اون چیزایی ازم میدونه که تا حالا به کسی نگفتم. اگر وقت بذاری و به حرفاش گوش بدی، قول میدم که قابل درک بشه. یجورایی."

مینگی با ناباوری به یونهو خیره شد و اون شونه‌هاش رو بالا انداخت.

"برید بیرون." جونگهو وقت این خزعبلاتو نداشت.

"خواهش میکنم، بهت احتیاج داریم." مینگی یه قدم جلوتر رفت. "تو یه مبارزی، درسته؟ وقتی بچه بودی بقیه برات قلدری میکردن؟"

جونگهو خندید و سرش رو تکون داد. "همه همین بودن. کیه که نخواد به بقیه نشون بده قوی‌تر و ترسناکتره؟ جدی میگم. میخوام همین الان از اینجا—"

"تا جایی که یکی از قلدرا رو با آجر بکشی؟"

جونگهو خشکش زد. یوسانگ تنها کسی بود که اینو میدونست. حتی پدر و مادرشم تا آخر عمرشون خبر نداشتن. فکر میکردن که قلدرا بالاخره دست از سر جونگهو برداشتن و رفتن سراغ یکی دیگه.

"دیدی؟" مینگی بااحتیاط ادامه داد. "لطفا، جونگهو، اگر فقط به حرفام گوش بدی همه چیزو برات توضیح میدم."

این درموندگی‌ای که توی صدای مینگی بود جونگهو رو عصبی میکرد. ممکن بود تله باشه. اما بازم... چطور همچین چیز شخصی‌ای رو درباره‌ی گذشته‌ش میدونست...؟

به یونهو نگاه کرد. "درمود تو چی میدونست؟"

"میدونست که خواهرم یه صداهایی توی سرش میشنیده. خیلی وقت بود که مریض بود." یونهو به سرعت جواب داد. جونگهو اونقدری آدمارو میشناخت که بفهمه هیچ دروغی پشت کلمات اون پسر نیست. "اینم میدونست که اون مرده، البته دلیل مرگش ایندفعه یکم فرق داشت."

جونگهو ابروش رو بالا انداخت. "ببخشید؟" روی شونه‌ی خودش زد تا به یوسانگ هشدار بده محض احتیاط اگر خواستن بیان بالا، مخفی بمونه.

"این..." مینگی آه کشید. "این زندگی مثل قبلی نیست. توی اون یکی دنیامون، با یه دشمن قدرتمند روبرو شدیم که تونسته بود یه ماشین زمان بسازه. من تنها کسیم که یادمه چون به اون ماشین دست زدم، اما همه چیز اونجا خیلی فرق داشت."

"داری سر‌به‌سرم میذاری."

یونهو و مینگی باز نگاهی ردوبدل کردن. "اگر فقط بهمون فرصت بدی... ما فکر میکنیم بتونیم این شهر رو دوباره درست کنیم. رئیس ولف پک کسیه که همه چیز رو خراب کرده و ما میخوایم اونو از بین ببریم."

حالا جونگهو شروع کرده بود به قهقهه زدن. خم شد و شکمش رو گرفت. "م-میخواید سه نفری بریم پک رو نابود کنیم؟! چیزی زدید؟"

"پنج نفر دیگه هم توی تیممون هستن." به نظر میرسید مینگی از این که جونگهو داره بهش میخنده ناراحت شده باشه. اما مگه مهم بود؟ "هر هشت نفرمون با مهارتامون یه تیم تشکیل دادیم که میتونستیم شکستش بدیم."

"و دقیقا اعضای این تیم افسانه‌ای کیا هستن؟"

"ما سه‌تا، سونگهوا، هونگجونگ، سان، وویونگ، و یوسانگ."

جونگهو یکدفعه به خودش اومد و ساکتش کرد. "الان چی گفتی؟" صداش یکدفعه ترسناکتر شده بود، که البته با خشمی که داشت توی وجودش شعله‌ور میشد همخونی داشت.

"اعضای تیممون، سو—"

"اسم آخر. اون اسم آخر چی بود؟" جونگهو یکدفعه فریاد کشید. تمام بدنش داشت میلرزید و فقط دلش میخواست مینگی رو بگیره به بار کتک. "حرف بزن!"

"یوسانگ. کانگ یوسانگ." مینگی به سرعت جواب داد. چشم‌هاش از تعجب گشاد شده بودن و به یونهو نگاه کرد. "اون هکرمون بود، کارش با کامپیوترا حرف نداشت و خیلیم باهوش بود."

امکان نداشت. امکان نداشت که مینگی درباره‌ی یوسانگ بدونه. اصلا چطور ممکن بود؟

خون داشت جلوی چشماش رو میگرفت و قبل از اینکه حتی متوجه بشه، به طرف مینگی هجوم برد.

.

.

.

.

یوسانگ بدون پلک زدن به مانیتورها خیره مونده بود. داشت سعی میکرد حواس خودش رو با آبنباتش پرت کنه اما اونم فایده‌ای نداشت.

همه‌ی علامت‌های جونگهو رو دیده بود و میدونست که اون خطر رو حس کرده.

این که نمیتونست صداشون رو بشنوه داشت روانیش میکرد، اما سیستم صوتی چند هفته‌ی پیش خراب شده بود و پیدا کردن تعمیرکار تقریبا غیرممکن بود.

انگار که اون دو نفر سعی داشتن چیزی رو برای جونگهو توضیح بدن. اما بنظر میرسید که اصلا خوب پیش نمیره.

اما بعد همه چیز تغییر کرد.

لحظه‌ای که جونگهو چیزی رو شنید که اصلا ازش خوشش نیومد رو به عینه دید. بدنش انقدر یکدفعه منقبض شد که مطمئن بود رگای گردنش الان بیرون زدن.

ته دلش حس بدی داشت. یوسانگ اصلا از این وضعیت خوشش نمیومد. معمولا جونگهو خوب از پس این شرایط برمیومد، اما یچیزی توی این دوتا غریبه بود که غافلگیرش کرده بود.

به محض این که شروع کرد به فریاد کشیدن، یوسانگ از پای میزش بلند شد و به طرف در دوید. براش مهم نبود که جونگهو بهش گفته بود مخفی بمونه، دیگه نمیخواست بشینه و شاهد داغون شدن عشقش باشه.

وقتی در رو باز کرد، جونگهو بین زمین و هوا بود و به طرف یکی از اون غریبه‌ها خیز برداشته بود تا به زمین بکوبتش. اون یکی برای یک لحظه به عقب تلوتلو خورد و بعد از پشت لباس جونگهو رو کشید.

"چطور میدونی؟ بگو!" جونگهو فریاد کشید و مشتش رو توی صورت موقرمزه کوبید.

"جونگهو! نه!" یوسانگ پله‌هارو دوتا یکی پشت سر گذاشت، از روی چندتای آخر پرید و بعد دوید.

"چطور جرات کردی!!" جونگهو یکبار دیگه مشتش رو عقب برد، اما یوسانگ به موقع بازوهاش رو دور سینه‌اش قلاب کرد و کشیدش عقب. فشارش در حدی بود که جونگهو رو از روی اون غریبه بلند کنه و بعد هردوشون رو محکم روی زمین بزنه.

"توروخدا، نکن." روی زمین جلو رفت و موفق شد به موقع بهش برسه. درست وقتی که جونگهو داشت دوباره بلند میشد، یوسانگ روی پاهاش خزید و بازوهاش رو دور گردنش حلقه کرد. "خواهش میکنم..."

جونگهو به سرعت بغلش کرد، بازوهای قدرتمندش بدن یوسانگ رو توی آغوشی که عاشقش بود گرفتن و نگه داشتن.

یوسانگ ترسی نداشت. اگر لازم بود خودش رو قاطی هرچیزی میکرد تا از جونگهو محافظت کنه.

سکوت وحشتناکی بین هر چهار نفر برقرار شد که خیلی زود با ناله‌ی دردناک اون غریبه، و بعد نفس تیزی که کشید، شکسته شد. "یوسانگ؟"

بدن یوسانگ یکدفعه منقبض شد و جونگهو به محض حس کردنش، محکم‌تر نگهش داشت.

یوسانگ خیلی آروم خودش رو مجبور کرد تا برگرده و به اون غریبه‌ها نگاه کنه.

"ش... شما ب-ب-باهمید؟" یکدفعه اشک‌های اون غریبه از چشم‌هاش سرازیر شدن، روی صورتش غلتیدن و با خونی که روش بود قاطی شدن. دولا شد و همونطور که داشت زار میزد، به شکمش چنگ زد.

دوستش کنارش زانو زد و دستش رو روی کمرش گذاشت. "مینگی؟ حالت خوبه؟"

"اینجا چه خبره؟" نگاه یوسانگ روی جونگهو برگشت.

"این روانی داره میگه ما رو از یه زندگی دیگه میشناسه. که رئیس پک یه ماشین زمان ساخته تا دنیا رو برگردونه به عقب، و این که ما عضو یه تیمیم که میخواد دوباره جمع کنه تا پک رو نابود کنه." جونگهو هنوز داشت به اون دوتا چشم‌غره میرفت.

"این مسخرس." یوسانگ بلند شد، به جونگهو کمک کرد تا دوباره سر پا بشه و بعد برگشت. "من تا حالا هیچ‌کدومتونو ندیدم."

"اوه پسر." اون مو قهوه‌ایه گفت. "مینگی..."

موقرمزه سعی کرد هق‌هق‌هاش رو خفه کنه و دوزانو نشست. "خواهش میکنم. ح-حقیقت داره. یوسانگ، مادر تو معلم بود، درسته؟"

یوسانگ خشکش زد.

اون چطور این رو میدونست؟

"مریض شد و بعد فوت کرد؟"

"به نفعته دهنتو ببندی." جونگهو دوباره به طرف مینگی حرکت کرد.

اما یوسانگ دستش رو روی سینه‌ش گذاشت تا جلوش رو بگیره. هنوز هم به اون دوتا خیره مونده بود و نبضش داشت توی گوش‌هاش میتپید.

"و تو یه هکری." جمله‌ی مینگی سوالی نبود.

"چطور..." کلمات توی گلوی یوسانگ خفه شدن و سرش رو تکون داد. "چطوری میدونی؟"

"داشتم به جونگهو هم همینو میگفتم. میدونم با عقل جور درنمیاد، اما من واقعا میدونم شما کی هستید و شما هم منو میشناختید. ما قبلا یه تیم بودیم." چشمای مشت خورده و ورم کرده‌ی مینگی داشتن التماسش میکردن تا باورش کنه. "فقط میخوام به من زمان بدید تا بهتون ثابتش کنم."

جونگهو یوسانگ رو کشید عقب و سرش رو تکون داد. "برو بیرون!"

"جونگهو." یوسانگ به طرفش برگشت. "لطفا، من... فکر میکنم باید حرفاشو بشنویم." وقتی جونگهو میخواست اعتراض کنه، یوسانگ دستش رو بالا برد. "میتونم به سیستمم وصلش کنم. اگر داشت دروغ میگفت حسابشو میرسیم. اما اون اصلا از خودش دفاعم نکرد و گذاشت اینکارو باهاش بکنی. این یعنی حاضره هرکاری انجام بده تا ما حرفاشو بشنویم."

"میدونی چقدر حرفی که داره میزنه احمقانس، نه؟" مشت‌های گره خورده‌ی جونگهو داشتن کنار بدنش میلرزیدن. "چجوری همچین چیزایی درمورد ما میدونه؟!"

"شاید داره حقیقت رو میگه و ما واقعا میشناختیمش." اخم‌های یوسانگ توی هم رفت. این خیلی... گیج‌کننده بود. دوباره به مینگی که حالا به دوستش تکیه داده بود، نگاهی انداخت. "پاشید. بیاید بریم بالا. میخوام داستانتو بشنوم، اما دروغ‌سنج مخصوص خودمو بهت وصل میکنم. اگر تشخیص بده که داری دروغ میگی، دیگه جلوی جونگهو رو نمیگیرم."

"قابل درکه." لبخند کوچیکی روی صورت مینگی نشست.

هرچهار نفر از پله‌ها بالا رفتن و یوسانگ به اونی که اسمش یونهو بود جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو داد تا زخم‌های مینگی رو ببنده. هم‌زمان یکسری سیم و الکترود برداشت و اونارو روی هردو مچ دست، شقیقه‌ها، گردن، و قلب وصل کرد. "این نبضت رو میگیره. بهترین راه برای تشخیص دروغ همینه چون قلبت هیچ‌وقت دروغ نمیگه."

مینگی فقط سرش رو به تایید تکون داد و هیچ مخالفتی نکرد. اگر واقعا اومده بود تا بهشون صدمه بزنه، تا الان باید اینکار رو میکرد.

جونگهو یه گوشه ایستاد تا کل اتاق رو زیرنظر داشته باشه. نزدیک در هم بود، و یوسانگ خوب میدونست برای اینه که اگر لازم شد جلوی رفتنشون رو بگیره.

اما هیچ‌کدوم از مهموناشون باهاشون مخالفتی نکردن. یونهو تعارف یوسانگ رو قبول کرد و روی صندلی کنار مینگی نشست و به تمیز کردن زخم‌های صورتش ادامه داد.

یوسانگ روبروی مینگی نشست و برنامه‌ای که ساخته بود رو روی صفحه‌ی مانیتور اورد تا جواب‌های مینگی رو بررسی کنه. "آماده‌ای؟"

"آره." مینگی مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کرد.

"خیلی‌خب. همه چیز رو برام تعریف کن."

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora