29

92 26 7
                                    

دقایق کندتر از هر وقت دیگه‌ای سپری میشدن.

مینگی گوشه‌ی اتاق خواب کوچیک نشسته بود، زانوهاش رو بغل گرفته بود، آرنج‌هاش رو روی اونها گذاشته بود و پیشونیش رو روی دست‌هاش تکیه داده بود.

اینطوری شکستش رو پذیرفته بود.

تنها چیزی که جلوی چشم‌هاش بود طرز نگاه هونگجونگ بود... اون نفرت خیلی عمیق بود...

اگر هنوز هم نبض مینگی توی گوشش نمیکوبید، مطمئن میبود که همون موقع قلبش از کار افتاده بود.

از وقتی که فهمیده بود هونگجونگ توی کارهای خطرناکی دخیله، میدونست که راضی کردنش از همه سخت‌تر خواهد بود. اما این... مینگی حتی فکرش رو هم نمیکرد اوضاع اینطور پیش بره.

با بلند شدنِ آهی عصبی، تمام بدن مینگی به لرزه افتاد.

"دقیقا چطور بقیه رو راضی کردی که داستان مسخرتو باور کنن؟"

سر مینگی به سرعت بالا رفت. هونگجونگ با بدن طناب‌پیچش داشت از روی تخت نگاهش میکرد. اون تنفر دوباره توی چشم‌هاش برگشته بود اما اینبار جرقه‌ای از کنجکاوی هم داخلشون وجود داشت.

"ت-تو شنیدی؟" مینگی سعی کرد گره‌ای که راه گلوش رو بسته بود قورت بده.

هونگجونگ خرناسی کشید و با پاهاش روی تخت لگد زد تا صاف بشینه و به دیوار تکیه بده. "پسرت باید یاد بگیره محکم‌تر ضربه بزنه. رقت انگیزه. تمام این اوضاع. بهت دستور میدم طنابارو باز کنی و قبل از اینکه عصبی‌تر بشم از اینجا برید."

دل و روده‌ی مینگی برای مدت طولانی‌ای به هم پیچید. بعد سرش رو به دیوار تکیه داد. "نمیتونم اینکارو بکنم."

"چرا؟"

"چون بهت احتیاج داریم."

"انگار هنوز صلاح خودتو نمیدونی، احمق. من آخرین کسیم که دلت میخواد باهاش دربیوفتی." نیش‌های هونگجونگ از زیر لب‌هاش بیرون زدن. "واقعا توی اون مغز پوکت با خودت فکر کردی که اگر بیای درمورد این 'زندگی رویایی'ای بگی که توی یه دنیای دیگه، زمان دیگه یا هر کوفتی که داشتی تعریف میکردی، باهم داشتیم، باعث میشه همه چیزو ول کنم و بیام به تو بچسبم؟"

هر کلمه بیشتر و عمیق‌تر قلب مینگی رو پاره کرد، اما باز هم تحمل کرد. حداقل، تمام سعیش رو کرد. "پیتر پن."

هونگجونگ پلک زد و دندون‌هاش رو روی هم سایید.

"تا قبل از این که من برات بخونمش، نمیشناختیش. میگفتی که از وقتایی که برات کتاب میخونم خوشت میاد چون خودت هیچ وقت نمیتونستی وقت خالی برای مطالعه پیدا کنی. همچنین این کار، تو رو یاد وقتی مینداخت که وقتی کوچیکتر بودی پدرت برات کتاب میخوند."

با شنیدن اون حرف، هونگجونگ یکبار دیگه به تخت لگد زد تا خودش رو از روی اون بلند کنه. "جرات داری یه بار دیگه وانمود کن منو میشناسی!"  فریاد کشید و به طرف مینگی حمله‌ور شد. بازوهاش بین طناب‌ها پیچ و تاب میخوردن و سعی میکردن خودشون رو آزاد کنن، اما حتی توی همون حال هم موفق شد با لگد دست‌های مینگی رو کنار بزنه و کفشش رو درست روی گلوی مینگی فشار بده.

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora