وویونگ سونگهوا رو به طرف گوشهی خودشون توی مغازه، دنبال کرد. مدام داشت لبش رو میجوید و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. سرش داشت بخاطر همهی اطلاعات تازهای که فهمیده بود، گیج میرفت. اما بدترین قسمتش شنیدن این بود که مرسر واقعا به دلیلی دنبالش اومده بوده.
و انگار اون دلیل این بوده که با خودش خیال میکرده وویونگ پسرش رو ازش دزدیده بوده...
به سونگهوا که به دیوار خیره مونده بود، نیمنگاهی انداخت و قلبش از حرکت ایستاد.
توی اون زندگیِ دیگه... خودش و سونگهوا باهم بودن. آیا این به این معنی بود که میتونستن حالا هم باهم باشن؟ یا اینکه سونگهوا خیلی وقت بود که از دست رفته بود؟
از رفتار سونگهوا معلوم بود که نمیخواست داستان مینگی رو باور کنه و وویونگ نمیتونست مقصر بدونتش... تمام کارهایی که پدرش با تمام افراد اینجا و خود سونگهوا کرده بود... حتما شنیدنش خیلی سخت بوده.
اما وویونگ میدونست حقیقت داره.
هنوزم صدای مرسر توی گوشش زنگ میزد، بهش میگفت که همه چیز تقصیر اونه و تقاص کاری که کرده رو پس میده.
سالهای سال وویونگ شبها با گریه به خواب رفته بود و به تمام مقدسات التماس کرده بود که بهش بگن چه کار اشتباهی انجام داده.
وقتی مرسر دنبالش اومده بود، وویونگ انقدر کوچیک بود که حالا به سختی پدر و مادرش رو یادش میومد. حتی دیگه مطمئن نبود که همون خاطرات کمی که از اونها داشت، واقعی بودن و یا ساختهی ذهنش بودن.
وویونگ همه چیز رو دیده بود.
به قدرت رسیدن مرسر. بزرگ شدن سونگهوا. عضویت سان و تمام تغییراتی که پشت سر گذاشته بود.
وویونگ به جایی که سان ایستاده بود و داشت سر یونهو غرغر میکرد، نگاه انداخت. وقتی که متوجه هدبند بین موهای مشکیش شد، دلش براش سوخت. اگر وویونگ خبر داشت که مرسر چیکار کرده... شاید میتونست سعی کنه به سان هشدار بده.
نه... ممکن نبود بتونه اینکارو بکنه. حتی اگر هم اینکارو میکرد هیچ راه فراری برای سان نبود.
اون هم درست مثل وویونگ یه زندانی بود.
شروع به حرکت کرد اما سونگهوا دستش رو گرفت. "کجا میری؟"
"میرم با سان صحبت کنم." وویونگ برگشت و متوجه سردی توی نگاه سونگهوا شد. "مشکلی هست؟ فکر کردم توئم میخوای باهاش حرف بزنی."
سونگهوا مردد شد و نگاهش رو دزدید. "فکر نکنم اون بخواد با من حرف بزنه. و حقم داره."
وویونگ لحظهای مکث کرد و بعد پرسید، "اگر میدونستی، چرا هیچکاری نکردی؟" سوالش میتونست درمورد خودش و یا سان تعبیر بشه، و اهمیتی هم نمیداد که کدوم جواب رو بگیره.
YOU ARE READING
Answer ||| Ateez (Persian Translation)
Fanfiction~~کتاب دوم از مجموعه ی هالاهالا~~ همه چیز تغییر کرده. حالا دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست. دنیا بازنویسی شده. قانون ریشه کن شده و ولف پک بر همه حکمرانی میکنه. رهبر مستبدش هرچیزی رو توی چنگ خودش داره و رعب و وحشت رو به جامعه تزریق کرده. نافرمانی از اون،...