گذشت هر لحظه و انتظار شنیدن هر جوابی از سونگهوا، بدن وویونگ رو بیشتر به لرزه درمیاورد.میدونست با اعتراف کردن داره جون خودش رو توی خطر میندازه اما دیگه واقعا صبرش لبریز شده بود. اگر مرسر قرار بود به رفتارش ادامه بده، قبل از این که خیلی دیر بشه میخواست حداقل یکبار حرف دلش رو زده باشه.
وقتی که هنوز فرصت داشت...
لبهای سونگهوا چند بار باز و بسته شدن اما حرفی ازشون بیرون نیومد، بعد دستش رو روی دست وویونگ که روی سینهش بود گذاشت. "من... من نیستم..."
قلب وویونگ با دست ردی که بهش زده شده بود سنگین و سنگینتر شد و بعد فرو ریخت. سرش رو پایین انداخت، یک قدم عقبتر رفت و دستش رو از زیر دست سونگهوا عقب کشید. "اشکالی نداره... فقط میخواستم بگمش. خیلی وقته که عاشقتم، حتی قبل از اینکه برام وقت بذاری و یا اصلا متوجه حضورم بشی. اما میدونستم هیچ وقت امکان نداره که توئم..."
برگشت و شروع به قدم برداشتن کرد اما یکدفعه گیر افتاد. نمیدونست باید چیکار کنه. اگر از اتاق بیرون میرفت باید برمیگشت پیش مرسر. اگر همونجا میموند... باید با سونگهوا و جَو وحشتناکی که درست کرده بود روبرو میشد.
اشک توی چشمهاش جمع شد. دستهاش هنوزم داشتن دور لبهی لباس سونگهوا میپیچیدن و قبل از اینکه حتی متوجه بشه، زانوهاش خالی کردن و روی زمین افتاد.
هیچ امیدی براش باقی نمونده بود.
میدونست زندگیش هیچ ارزشی نداره. فقط یه جسم تو خالی بود که هیچ وقت قرار نبود طعم آزادی رو بچشه. قرار بود تا آخر عمر کوتاهش اینجا اسیر بمونه.
درست مثل چند دقیقهی پیش توی حموم، بازم زد زیر گریه.
مگه چیکار کرده بود که لایق این زندگی بود؟
"وویونگ؟" صدای سونگهوا پشت سرش شکست و وویونگ با شنیدنش به خودش لرزید.
"فقط ب-برو... من ن-نمی—" سکسکه حرف وویونگ رو قطع کرد و صورتش رو توی دستهاش قایم کرد. "دیگه نمیتونم!"
یک جفت بازو از پشت دورش پیچیدن و سونگهوا کشیدش توی بغل خودش. "اشکالی نداره." صداش هنوزم دورگه بود و دستهاش داشتن میلرزیدن.
وویونگ دلش میخواست هلش بده عقب، سرش فریاد بکشه و فرار کنه، اما قسمت دیگهای از وجودش مجبورش کرد دستهاش رو دور بازوهای سونگهوا بپیچه. صورتش رو توی دستهای اون مخفی کرد و بعد به گریه ادامه داد.
الان کار دیگهای از دستش برنمیومد.
همه چیز یکباره روی سرش خراب شده بود و هیچ راه فراری نداشت.
"همه چیز درست میشه." سونگهوا شروع به زمزمه کرد و آروم مثل یه بچه توی بغلش تکونش داد. "یه راهی براش پیدا میکنیم."
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Answer ||| Ateez (Persian Translation)
Фанфик~~کتاب دوم از مجموعه ی هالاهالا~~ همه چیز تغییر کرده. حالا دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست. دنیا بازنویسی شده. قانون ریشه کن شده و ولف پک بر همه حکمرانی میکنه. رهبر مستبدش هرچیزی رو توی چنگ خودش داره و رعب و وحشت رو به جامعه تزریق کرده. نافرمانی از اون،...