3

86 24 14
                                    

سونگهوا دستی توی موهای سیاهش کشید و منتظر موند تا ماشین متوقف بشه.


بعد از یه ماموریت موفقیت‌آمیز توی یکی از شهرهای اطراف، هیچ چیزی رو بیشتر از این نمیخواست که به اتاقش برگرده و یکم آرامش داشته باشه، اما اول باید پدرش رو میدید.

افرادش بارها رو خالی کردند و به هم تبریک گفتن. یه رسم کوچیکی رو بین خودشون شروع کرده بودن که بعد از هر ماموریت بطری‌های سوجو رو بین خودشون پخش کنن و اون فشار باقی‌مونده رو تخلیه کنن.

با این که پک به شهر و مناطق اطرافش تسلط کامل داشت، هنوز هم کسایی بودن که سعی میکردن باهاشون مخالفت کنن پس باید همیشه آماده میبودن.

سونگهوا لیوانش رو بالا برد و به سلامتی گروهش نوشید. لیوان خالی رو به یکی از افراد کنارش سپرد و بعد برگشت و به سمت امارت بزرگشون به راه افتاد.

بقیه میتونستن به جشنشون ادامه بدن، اما اون کاری داشت که باید انجام میداد.

اولین جایی که رفت، اتاق‌کار پدرش بود. اون اتاق صرفا برای کارهای شخصی پدرش طراحی شده بود. کتابخونه‌‌ی روی دیوار تماما از چوب بلوط ساخته شده بود و یه میز بزرگ و محکم ته اتاق قرار گرفته بود. یک دست مبل وسط اتاق بود و یه صندلی خیلی زیاد مجلل و بزرگ هم پشت میز.

پدرش روی صندلیش نشسته بود و داشت به یه پاکت کاغذی نگاه میکرد. به محض شنیدن بسته شدن در، سرش رو بالا گرفت و به سونگهوا لبخند زد. "پسرم! اوضاع چطور پیش رفت؟"

"خوب، پدر. باید بگم این یکی از بهترین عملیاتامون بود." سونگهوا یه صندلی برداشت و طرف دیگه‌ی میز نشست.

هم‌زمان، یکی از قفسه‌های کتاب گوشه‌ی اتاق باز شد و سایه‌ی پدرش وارد اتاق شد.

چشم‌های سونگهوا روی بدن پسر کشیده شد اما سعی خودش رو کرد تا پیش پدرش جلوی خودش رو بگیره. البته خنده‌ی پدرش بهش فهموند که شکست خورده.

"سان." مرسر صندلی رو کمی چرخوند و حرکتش با صدای آروم به هم خوردن فلز همراه شد. "همه چیز روبه‌راهه؟"

"بله. جواب آزمایشا همگی نرمال بودن." پسر تعظیم کوچیکی کرد. "برای دکتر جدید ممنونم." وقتی دوباره صاف ایستاد، چشم‌هاش باریک شدن و چهره‌ی یه قاتل خونسرد به خودش گرفت.

"البته. من به افرادم اهمیت میدم، و میخوام مطمئن بشم که حال تو خوب میمونه." مرسر لبخند مهربونی تحویلش داد. "هروقت سردردات برگشتن به من بگو، باشه؟"

"حتما. ممنونم، قربان."

مرسر سرش رو به تایید تکون داد، بعد به طرف سونگهوا برگشت. "استراحت کن، پسرم. چند روز مرخصی به دست اوردی." بلند شد و میز رو دور زد تا چونه‌ی سونگهوا رو آروم قاب بگیره. "بهت افتخار میکنم."

قلب سونگهوا از شنیدن تحسین پدرش پر از غرور شد. این یکی از معدود چیزهایی بود که واقعا براش اهمیت داشت. اون هرکاری برای پدرش انجام میداد، و این واقعیت که اونا در کنار هم این امپراطوری رو ساخته بودن باعث شده بود که از همیشه بیشتر به هم نزدیک باشن. سونگهوا از تمام رازها و نقشه‌های پدرش برای گسترش و ادامه‌ی قدرتشون باخبر بود.

هیچ چیز نمیتونست متوقفشون کنه.

مرسر یکبار دیگه توی چشم‌های پسرش نگاه کرد و برگشت و رفت به طرف میزش.

بعد دوبار بشکن زد.

نه سان و نه سونگهوا وقتی یه پسر مو طلایی از زیر میز بلند شد، هیچ واکنشی نشون ندادن. تقریبا چیزی تنش نبود بغیر از لباس زیر و قلاده‌‌ی سیاهی که زنجیرش به میز وصل شده بود. وقتی مرسر داشت زنجیر رو باز میکرد، اون سرش رو پایین نگه داشت و از جاش تکون نخورد.

سونگهوا از گوشه‌ی چشم نیم‌نگاهی بهش انداخت. اون پسر، وویونگ، چند سال بود که عروسک شخصی پدرش بود. همیشه توی امارت کنار پدرش حضور داشت و وقتی که باید خونه رو ترک میکردن یه جا زندانی میشد. هیچ وقت حرف نمیزد، به هیچ‌کس نگاه نمیکرد، و از هیچ دستوری سرپیچی نمیکرد.

برای یک لحظه، وقتی پدرش داشت دوباره درِ مخفی اتاقش رو باز میکرد، سر وویونگ یکم کج شد. سونگهوا حدس زد که داره به جایی که خودش نشسته نگاه میکنه، اما مطمئن نبود.

هردوشون بدون حرف دیگه‌ای پشت اون در رفتن و ناپدید شدن.

به محض بسته شدن در، سان عرض اتاق رو طی کرد و روی پای سونگهوا نشست. سونگهوا بازوهاش رو دور کمر سان حلقه کرد و به صندلی تکیه داد. "سلام." صدا و اجزای چهره‌ی سان با یک چشم بهم زدن نرم‌تر شدن و شروع کرد به بازی کردن با موهای سونگهوا.

سونگهوا نفس عمیقی کشید و دستش رو روی پا و کمر سان حرکت داد. "سلام. حالت چطوره؟"

"الان که اینجایی بهترم." لبخند کوچیکی روی صورتش نشست. "و توئم چند روز مرخصی داری."

دل و روده‌ی سونگهوا از منظور حرف سان بهم پیچید. یکی از دستاش رو بالا برد و روی شونه و بازوی سان کشید. "قبل از این که کاری کنیم، یه چیزی برات دارم."

سان سرش رو به یک طرف کج کرد. سونگهوا بلند شد و سان رو با دقت روی میز نشوند. بعد دستش رو توی جیبش کرد و گردنبند یاقوتی که همون بعدازظهر گرفته بود، بیرون کشید.

چشم‌های سان روی جواهر قفل شده بودن و دهنش یکم باز موند. "یه هدیه‌ی کوچیکه از کار امروز. فکر کردم باید خیلی بهت بیاد." سونگهوا جلوتر رفت تا زنجیر گردنبند رو ببنده. گذاشت انگشت‌هاش روی پوست پسر کشیده بشن و در جواب، لرز تنش رو حس کرد. "عالی."

سان در عرض یک لحظه به جلو خم شد و لب‌هاشون روی هم کوبید. پاهاش کم کم دور بدن سونگهوا پیچیدن و جلوتر کشیدنش.

سونگهوا نالید و سان رو از زیر گرفت و بلند کرد تا روی یکی از کاناپه‌ها میخکوبش کنه.

بعد از یه روز سخت کاری، هیچ راه بهتری جز گرفتار کردن اون بدنِ لعنتیِ بی نقص، زیر خودش، برای برگردوندن آرامش به روح و روانش وجود نداشت.

لب‌هاشون همراه باهم حرکت میکردن، و فقط انقدری جدا شدن که بتونن زبوناشون رو بیرون بیارن و دور هم بپیچن.

ناله‌ی آرومی از بین لبای سان بیرون پرید و همین سونگهوا رو تا مرز دیوونگی برد. عاشق ناله‌هایی بود که میتونست از سان بیرون بکشه. براش مثل موسیقی بودن.

برای این که بیشتر بشنوه، خودش رو روی اون حرکت داد. حس میکرد که داره کم‌کم تحریک میشه، اما سان همین حالا هم از دست رفته بود.

پشت لباسش رو چنگ زد و نفس تیزی کشید. "سونگهوا... خدایا." سرش عقب افتاد و به خودش پیچید.

"میدونم. منم." سونگهوا گردنش رو بوسید، زبونش رو روی اون پوست شیرین کشید و همون نقطه رو مکید.

سونگهوا خیلی چیزارو از پدرش به ارث برده بود، زیرکیش رو، قدرتش رو، مهارتش با اسلحه رو. شهوتش رو.

پدرش وویونگ رو داشت.

سونگهوا سان رو داشت.

و نیازهای سان هم به اندازه‌ی خودش زیاد بود.

پسر دستش رو روی سینه‌ی سونگهوا گذاشت و جداشون کرد تا لباس‌هاشون رو دربیارن.

هیچ‌کس بغیر از پدرش از این اتاق استفاده نمیکرد، و الان اون سرش گرم کار خودش بود، پس کسی مزاحمشون نمیشد.

به محض این که از شر همه‌ی لباس‌هاشون خلاص شدن، سان سونگهوا رو هل داد عقب تا بشینه. با یه لبخند وقیحانه، خودش رو روی سونگهوا عقب‌وجلو کشید و روی پاهاش سوار شد.

سونگهوا دوباره باسنش رو گرفت و وقتی سان شروع به ور رفتن با نوک سینه‌هاش کرد، به خودش لرزید.

لب‌هاشون دوباره روی هم نشست و بازی همیشگیشون شروع شد. زمانی که هر کدوم، سرِ یکجور تسلط به طرف مقابل با هم میجنگیدن.

بازی‌ای بود که جفتشون بازی میکردن.

شخصیت سان انقدر محکم بود که به سختی جلوی کسی سر خم میکرد. حتی سونگهوا.

بدن‌هاشون روی هم کشیده شدن و جرقه‌ای توی وجودشون شعله‌ور شد. سینه‌هاشون تندتر بالا و پایین رفت و انگشت‌هاشون به دنبال هر فرورفتگی و برجستگی روی پوست برهنه‌ی تنشون گشت زدن.

فقط برای یک لحظه، سان تونست کنترل رو به دست بگیره و بلافاصله زبونش رو توی دهن سونگهوا فرو برد.

سونگهوا در جواب نالید و یکی از انگشت‌هاش رو پایین برد و روی ورودی سان کشید.

همین باعث شد که سان عقب بکشه و دست سونگهوا رو بگیره و سمت دهنش ببره. بدون این که نگاهش رو از چشم‌های سونگهوا بدزده، شروع کرد به خوردن انگشت‌هاش.

"فاک." سونگهوا به سختی نفس میکشید. اون نگاه پر از شهوتی که توی چشمای سان بود داشت روانیش میکرد، و صداهایی که از دهنش بیرون میومد هم فقط اوضاع رو بدتر میکردن. "هیچ ایده‌ای نداری که باهام چیکار میکنی."

سان یکبار دیگه زبونش رو چرخوند و بعد آروم انگشت‌ها رو از دهنش بیرون کشید. "نه، مطمئن باش. میدونم."

دست سونگهوا رو برگردوند به جایی که بود و اون منظورش رو گرفت.

یکی از انگشت‌هاش رو به سختی جا کرد و آروم حرکتش داد.

سان نالید و سرش عقب افتاد. "بیشتر."

سونگهوا یه انگشت دیگه اضافه کرد و هم‌زمان لب‌هاش رو روی ترقوه‌ی سان چسبوند و لذت درد انگشت‌هایی که داشتن توی شونه‌هاش فرو میرفتن رو با آغوش باز پذیرفت.

قبل از این که بتونه انگشت سوم رو اضافه کنه، سان جلوتر اومد و بلند شد تا اینبار خودش رو روی عضو سونگهوا پایین بیاره.

یکبار دیگه هردو با هم نالیدن.

سان بیش از حد تنگ بود. همیشه همینطور بود اما سونگهوا هنوز هم هربار شوکه میشد.

و بااینحال، سان باز هم هیچ وقتی رو تلف نکرد و بلافاصله شروع به حرکت کرد.

"فاک!" فریاد کشید و گذاشت سرش باز عقب بیوفته.

سونگهوا انگشت‌هاش رو دور کمر باریک سان فرو کرد و بقیه‌ی کار رو به خودش سپرد.

این چیزی بود که بین اونا بود. فقط شهوت و حس نامعلومی که هردو به دنبالش بودن. البته، علاقه هم بینشون بود، اما نه بیشتر.

سونگهوا همیشه حس میکرد اونا داشتن دنبال چیزی میگشتن که هیچکدوم نمیتونستن برای هم فراهم کنن...

و هرچیزی که سان الان به دنبالش بود، باعث شده بود شدت ضربه‌هاش رو دیوانه‌وار بیشتر کنه.

تنها کاری که از دست سونگهوا برمیومد این بود که سرش رو تکیه بده به پشت کاناپه. "سان... نزدیکم." نفسش بند اومده بود. انگشت‌هاش رو محکم‌تر فرو برد و میدونست بعد از اینکه کارشون اینجا تموم بشه، احتمال کبود شدن کمر سان خیلی زیاده.

سان نالید، سرش رو تکون داد و خودش رو مالید.

فقط یکی دو دقیقه‌ی دیگه طول کشید تا هردوشون ارضا بشن.

بعد از یه آه طولانی و عمیق، سان افتاد توی بغل سونگهوا و سرش رو توی گردن اون فرو برد. "از وقتایی که نیستی متنفرم."

سونگهوا خندید و گذاشت انگشت‌هاش روی کمر سان برقصن. "متاسفم. اما همونطور که خودتم گفتی، الان چند روز مرخصی دارم."

اگر یه چیز درباره‌ی سان میدونست، اضطراب جداییش بود. و انگار فقط برای سونگهوا این حس رو داشت.

فکر میکرد شاید اینم جزوی از اون ارتباطی باشه که بینشون بود و شکایتی هم نداشت. اون ارتباط برای از بین بردن تنهایی‌ای که بیشتر وقتا قلبش رو به درد میاورد کافی بود.

تنهایی، چیزی بود که توی عجیب‌ترین شرایط به سراغش میومد. حتی وقتی که دورش پر بود از افراد پدرش... بازم بعضی اوقات حس میکرد هیچ‌کس واقعا کنارش نیست.

البته بغیر از وقتایی که کنار سان بود.

اما بازم...

"بخاطر هدیه ممنونم." سان آویز گردنبند رو توی دستش گرفت. "خیلی قشنگه."

"تو از اون دختره خوشگلتری. بهت میاد."

حتی با اینکه این تنها چیزی بود که بینشون بود، بازم سونگهوا میخواست سان همیشه خوشحال باشه.

و سان هم همینکار رو براش میکرد.

چند دقیقه‌ی دیگه هم همونجا موندن و بعد بلند شدن و به خودشون سروسامون دادن.

سان، که هنوزم دنبال اون ارتباط عجیبی که بینشون وجود داشت، بود، انگشت‌هاشون رو توی هم قفل کرد و هردو از اتاق خارج شدن.

حالا که کارشون تموم شده بود، سونگهوا عاجزانه دنبال یه چیزی برای خوردن میگشت و سان چیزی درباره‌ی غذا درست کردن گفت که به نظر برنامه‌ی عالی‌ای میومد.

توی راه آشپزخونه فقط یکبار توقف کردن، و اونم وقتی بود که از داخل اتاق پدرش صدای فریاد بلندی از درد شنیدن.

سونگهوا به در خیره شد.

حس عجیبی تمام وجودش رو گرفت و خواست در رو باز کنه، اما بعد سرش رو تکون داد و به سان نگاه کرد.

چهره‌ی پسر برای لحظه‌ای پر از درد شد، اما به محض این که پلک زد به حالت عادی برگشت.

دست تو دست، به طرف آشپزخونه رفتن و سونگهوا نشست و تا زمان آماده شدن غذا، سان و بدن بی‌نقصش رو تماشا کرد.

وقتی شام تموم شد، سونگهوا سان رو برای راند بعدی کشید توی اتاقش و تمام روز رو همونجا کنار هم گذروندن و از خوشی کوتاهی که در اختیارشون گذاشته شده بود لذت بردن.

این روزها خیلی کم پیش میومدن، و قرار بود از این به بعد کمتر هم بشن.

مخصوصا وقتی که مرسر نقشه‌ی بعدیش رو عملی میکرد.

Answer ||| Ateez (Persian Translation)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang