Day four

273 56 23
                                    

سونو با سردرد و صدای گوشش از خواب بیدار شد. درحالی که چشم‌هاش هنوز بسته بودن، به پشت دراز کشید تا شاید صدا کمتر بشه. اما متوجه شد که اون صدا از توی مغزش نیست و از زیر بالشش می‌آد.

ناله‌ای کرد و گوشیش رو از زیر بالش بیرون کشید و به شماره‌ای که داشت بهش زنگ می‌زد نگاه کرد.

سونگی هیونگ.

زمزمه کرد:"وات د فاک." انگشتش رو روی صفحه‌ی گوشی کشید تا تماس رو قبول کنه و با دست دیگه‌اش چشم‌هاش رو می‌مالید تا خوابالودگیش کمتر بشه.
تکرار کرد:"چه مرگته هیسونگ هیونگ؟"
"بیداری؟"
پسر کوچک‌تر غر زد:"بیدارم کردی. می‌دونی ساعت چنده؟"

هیسونگ جواب داد:"تو می‌دونی ساعت چنده؟ ساعت یک ظهره سونو."
سونو یخ زد و جوری به پنجره نگاه کرد که انگار خورشید با بیدار نکردنش بهش خیانت کرده. گفت:"معلومه که می‌دونم. داشتم چرت می‌زدم."

پسر بزرگ‌تر درحالی که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش رو بگیره گفت:"قطعا همینطوره آفتاب‌گردون."
سونو جلوی خمیازه‌اش رو گرفت چون هیسونگ قطعا با گوش‌های تیزش از پشت تلفن می‌شنید و گفت:"چی می‌خوای؟"
"جلوی درم. بیا بیرون."

"کجایی؟؟"

_____

قطعا وقتی سونو پاش رو از خونه بیرون گذاشت، ماشین هیسونگ رو جلوی خونه‌اش دید. قبل از اینکه سمت ماشین بره و در رو باز کنه ذهنش رو آروم کرد.
با تعجب نالید:"اینجا چیکار می‌کنی؟ امروز یکشنه‌ست."

هیسونگ با صداقت و نگاه آرومی گفت:"می‌دونم. و همینطور روز چهارمه."
پسر کوچک‌تر با گیجی پرسید:"روز چهارم؟" یه ثانیه طول کشید تا بفهمه منظور هیسونگ چیه و با ناباوری بهش خیره شد.

هیسونگ با لحنی دلنشین و آروم، اما جدی گفت:"روزهامون محدوده نمی‌تونیم وقتمون رو تلف کنیم. سوار شو کلی کار داریم."
سونو غر زد:"خودت این محدوده زمانی مسخره رو مشخص کردی." اما بدون هیچ فکر دیگه‌ای سوار ماشین شد.

هیسونگ متوقف شد و به سمتش برگشت:"باهاش مشکلی داری؟" برای سونو سخت بود به چشم‌هاش نگاه کنه چون نمی‌تونست احساساتش رو از صورتش بفهمه.

با خودش فکر کرد: آره مشکل دارم. دلم می‌خواست طولانی تر باشه.

سونو با قهر گفت:"فقط حرکت کن. به هرحال الانش هم از خواب بیدارم کردی. از چرتم‌." قسمت آخر رو اضافه کرد.

هیسونگ بینیش رو بالا کشید و ماشین رو روشن کرد:درسته. از‌ چرتت."

_____

وقتی که وارد پارکینگ سالن پیرسینگ و تتو شدن سونو با تعجب پرسید:"می‌خوای تتو بزنی؟"

هیسونگ با لبخند از خود راضی‌ای گفت:"هنوز نه. اما تو قراره یه چیزی بزنی."
سونو فریاد زد:"من؟! اگه فکر کردی بهت اجازه میدم چیزی روی پوست پاک و بی نقصم–"

هیسونگ چشم‌هاش رو چرخوند و گفت:"تتو نه احمق. پیرسینگ. همیشه می‌گی دلت می‌خواد یدونه داشته باشی ولی هیچوقت انجامش نمی‌دی."
دهن سونو باز مونده بود:"تو به حرفام گوش می‌دی؟"
هیسونگ نفسش رو با صدا بیرون داد و نگاهش رو دزدید:"من گوش نمی‌دم. تو زیادی صدات بلنده."

_____

"انقدر دستم رو محکم فشار نده!!"

"استرس دارم!"

سونو درحالی که نزدیک بود از عصبانیت گریه کنه گفت:"کسی که سوزن داره توش فرو می‌ره منم."
زنی که داشت پیرسینگ می‌زد با تعجب به اون دو نگاه کرد و با پوزخند گفت:"خیلی بهم میاید."

همزمان وقتی که هیسونگ گفت:"ممنون." سونو جواب داد:"ما باهم نیستیم."
خشکشون زد و به هم نگاه کردن. سونو لرزشی رو توی قلبش حس کرد. چرا هیسونگ انقدر به نقشش متعهد بود؟ این بیشتر از اینکه به نفعش باشه به سلامت روانش آسیب می‌زد.

زن گلوش رو به طرز عجیبی صاف کرد و گفت:"یه درد کوچیک مثل نیشگون حس می‌کنی."
هیسونگ حس کرد بدنش شل شده اما دوباره انگشت‌هاش رو طوری قرار داد که به خوبی بین انگشت‌های پسر کوچک‌تر قرار بگیرن و دستش رو فشرد.

زن براش برعکس شمرد، ولی اون هیچی حس نکرد.

_____

درحالی که از سالن خارج می‌شدن هیسونگ گفت:"فکر کنم بعد از این باید بریم بستنی بخوریم."

سونو با حرص بینیش رو بالا کشید:"بهت که گفتم خوبم."

"بستنی مینت چوکو."

"خوبه بریم."

_

سونو چشم‌هاش رو چرخوند:"انقدر بهم خیره نشو." به جلو خم شد تا پیرسینگش رو توی آینه بغل ماشین ببینه. سرش رو تکون داد تا نور به حلقه‌ای که حالا نرمه‌ی گوشش رو بی نظیر کرده بود برخورد کنه.

هیسونگ برای دهمین بار بهش نگاه کرد و گفت:"خیلی خوشگله."
پسر کوچک‌تر گفت:"با اینکه خیلی خوشحالم که بالاخره فهمیدی چقدر خوشگلم، اما واقعا دلم می‌خواد چشمت به جاده باشه."

هیسونگ زمزمه کرد:"همیشه می‌دونستم."

سونو نمی‌دونست امروز باید چه حسی داشته باشه. هیسونگ بدون هیچ اطلاع قبلی‌ای جلوی در خونه‌اش پیداش شده بود، تا ببرتش کاری رو انجام بده که همیشه دلش می‌خواست، بعدش هم براش بستنی موردعلاقه‌اش رو خریده بود و الان طوری نگاهش می‌کرد که انگار یه اثر هنریه.

داشت روی قلبش اثر می‌ذاشت، اما مغزش بهش گفته بود که زود توهم نزنه.
هیسونگ بالاخره دوباره جلوی در خونه‌‌ی پسر کوچک‌تر توقف کرد. وقتی فهمید که روزشون تموم شده، احساس پیچش ضعیفی رو توی دلش حس کرد. یه جورایی شبیه یه دیت بود- انگار واقعا باهم بودن، انگار واقعا هیسونگ می‌خواست دستش رو بگیره و مراقبش باشه، انگار واقعا فکر می‌کرد سونو خوشگله.

سونو آهی کشید و کمربندش رو باز کرد. وقتی متوجه شد که هیسونگ با نگاه منتظری بهش نگاه می‌کنه متوقف شد. با تردید پرسید:"چیه؟" حس کرد نگاه هیسونگ رو دید که به سمت خونه‌اشونه. صبر کرد تا چیزی بگه. هیسونگ دهنش رو برای گفتن چیزی باز‌ کرد و دوباره بست:"هیچی." بالاخره گفت و به سمت دیگه‌ای نگاه کرد:"از طرف من به مادرت سلام برسون."

سونو حس کرد قفسه سینه‌اش تنگ شده. "حتما. دلش برات تنگ شده." صداش از نظر خودش خنده دار بود.

دلم برات تنگ شده.

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿWhere stories live. Discover now