Day nine

173 34 1
                                    

جی‌ بدون مقدمه گفت:"باید چهار نفری بریم دیت." و باعث شد سونو از بالای کتابی که مشغول خوندنش بود با اخم نگاهش کنه:"چی می‌گی؟" امروز اصلا روی مود خوبی نبود. دوباره میگرنش شروع شده بود و جمجمه‌اش هربار که نفس می‌کشید نبض می‌زد.

جی با ذوق جواب داد:"من و وونی، و تو و هیسونگ. کیوت‌ترین کاپل های مدرسه- خوش می‌گذره!" سونو به اطراف کتابخونه نگاه کرد تا جونگوون رو پیدا کنه و به کمکش بیاد، اما انگار دوستش یه جایی بین قفسه‌ها قایم شده بود و داشت دنبال کتابی که برای کلاسش لازم داشت می‌گشت.

نفس عمیقی کشید و گفت:"فکر نکنم ایده خوبی باشه." می‌خواست هرچه زودتر این مکالمه تموم بشه برای همین سرش رو روی میز گذاشت و تصمیم گرفت بقیه‌ی وقت مطالعه رو بخوابه.

هیسونگ مثل همیشه، پشت سونو ظاهر شد و پرسید:"چی ایده‌ی خوبی نیست؟" و بوسه‌ای روی سر سونو گذاشت:"سلام آفتابگردون." چشم‌های پسر کوچک‌تر از تعجب گرد شده بودن و جی با پوزخند نگاهشون می‌کرد.

جی سریع جوابش رو داد:"داشتم می‌گفتم باید چهارتایی بریم سرقرار."
هیسونگ لبخندی زد و سرش رو به سمت سونو کج کرد. به آرومی پرسید:"چرا ایده خوبی نیست؟"
سونو درحالی که با یک دست شقیقه‌هاش رو ماساژ می‌داد گفت:"ا‌ولا، ما یه کاپل واقعی نیستیم." و صدای جی رو شنید که زیر لب گفت:"آره منم باور کردم."

هیسونگ خشکش زد. پسر کوچک‌تر فشار کمی‌ رو حس کرد و بعد دست‌های هیسونگ‌ از روی شونه‌هاش برداشته شدن.

سونو با اکراه به جی گفت:"به هرحال درموردش فکر می‌کنم. فقط الان ولم کن." و بالاخره سرش رو بین دست‌هاش فرو برد و روی میز تکیه داد. با اینکه تلاش کرد نتونست بخوابه. یک چیزی پشت سرش مدام بهش غر می‌زد اما نمی‌دونست که دقیقا چیه.

نمی‌دونست چند دقیقه گذشته، اما وقتی سرش رو بلند کرد، هیسونگ رفته بود و یک بطری دارو جلوش گذاشته شده بود.

_

سونو با صدای بلند درحالی که به سقف خیره شده بود پرسید:"به نظرت باید با جی و جونگوون بریم بیرون؟" روی تخت دراز کشیده بود و پسر بزرگ‌تر روی میز مشغول انجام تکالیفش بود. کل بعد از ظهر فقط چند کلمه باهم حرف زده بودن.

هیسونگ با خونسردگی گفت:"هرکاری دوست داری بکن."
پسر کوچک‌تر اخم کرد:"تو چی دوست داری؟" با استرس با نخی که از پتو جدا شده بود بازی می‌کرد. حالا که سردردش از بین رفته بود می‌تونست به پیشنهاد جی فکر کنه. بلند شد و سمت میز رفت. هیسونگ بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد:"برام فرقی نمی‌کنه."

سونو به دست آزادش که روی میز بود نگاه کرد و با تردید دستش رو روش گذاشت. در کمال تعجب، هیسونگ دستش رو کنار زد.

سونو با عصبانیت گفت:"چی؟؟"
هیسونگ بالاخره سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد:"چرا می‌خوای دستم رو بگیری؟"
پسر کوچک‌تر اعتراض کرد:"توهم دیروز دستم رو گرفتی!"

هیسونگ شونه‌ای بالا انداخت.
سونو پوزخند زد، گونه‌هاش به خاطر رد شدن غیر منتظرش داشتن آتیش می‌گرفتن. دقیقا هیسونگ داشت چیکار می‌کرد؟ "اصلا تکلیفت با خودت معلوم نیست!"
هیسونگ هم سریع جوابش رو داد:"توهم رو مخی."
"مگه چیکار کردم؟!"
هیسونگ چرخی به چشم هاش داد، به سقف نگاه کرد، عینکش رو برداشت و با کلافگی برآمدگی بینیش رو فشار داد. نفس عمیقی کشید:"سونو اگه یه سوال ازت بپرسم صادقانه جوابم رو می‌دی؟"

سونو درحالی که گیج شده بود و یه جورایی هنوز ناراحت بود جواب داد:"قطعا."
نمی‌دونست چی امروز اوقات هیسونگ رو انقدر تلخ کرده، اما هرچی که بود باعث می‌شد احساس بدی توی شکمش داشته باشه و اصلا از این خوشش نمی‌اومد.

هیسونگ مستقیم بهش خیره شد:"آفتابگردون."
"بله."

"من دقیقا برای تو چی هستم؟"

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿWhere stories live. Discover now