دیدگاه هیسونگ:
"برای یکی گل گرفتن... چه معنیای داره؟"
نفس هیسونگ در گلوش حبس شده بود و نگاهش به گل آفتابگردون توی دست دوستش خیره موند. آدم برای کسی که ازش خوشش میآد گل میخره. بهش میگن "یه آدمِ خاص".
هیسونگ همه چیز درموردش میدونست. کتاب خونده بود و کلی فیلم دیده بود. اما شاید سونو نمیدونست، چون فقط خیلی گیج به نظر میرسید و گفت:"هیچ معنیای نداره."
چیزی درون هیسونگ فرو ریخت، و در اون لحظه بود که فهمید بدون اینکه متوجه بشه توی دلش انتظار چیزی رو داشت. بالاخره دستش رو دراز کرد تا هدیه رو بگیره، اما از بین انگشتهاش سر خورد و روی زمین افتاد. بی هیچ حسی بهش نگاه کرد، خم شد تا برش داره اما میون راه پشیمون شد. احتمالا خشکش زده بود، چون صدای مبهم سونو که پشت سر هم اسمش رو صدا میکرد به گوشش میرسید. مغزش با افکاری که باهمدیگه مسابقه میدادن پر شده بود.
چه مرگش شده بود؟ اون کسی که جلوش ایستاده سونو بود، بهترین دوستش، نه کمتر نه بیشتر. نباید همچین حسی میداشت– احساسی که باعث میشد وقتی سونو با چشمهای درشت و قهوهایش بهش نگاه میکرد، قلبش به شدت بتپه و و لبهاش خشک بشن، احساسی که باعث میشد به طرز احمقانه و مسخرهای دلش بخواد که اون گل معنی بیشتری داشته باشه.
احتمالا بدنش روی حالت خودکار رفته بود چون بعد از اون وقتی به اون موقع فکر میکرد، یادش نمیاومد که هیچکدوم از اون کارها رو آگاهانه انجام داده باشه. لبهاش با لکنت معذرت خواهی میکردن و بهونه میآوردن، و پاهاش چرخیدن و اون رو از آفتابگردونش و آفتابگردونی که معنایی نداشت دور و دور و دورتر کردن.
پشیمونی چیز خنده داری بود که مثل سونامی و سریعتر از رعد و برق بهش حجوم آورد. حتی موقع انجام کاری که ارزش پشیمون شدن رو داره هم میتونی این احساس رو داشته باشی، و با اینکه هرقدمی که برمیداشت با غم و اندوه لبریز میشد، بازهم برنگشت.
کمی بعد، در همون روز، دوباره دنبال سونو رفت. دقیقا میدونست که اون ساعت از روز کجا میتونه دوستش رو پیدا کنه. پارک کوچیکی که گوشهی خیابون محل زندگیشون قرار داشت. جایی که بی هیچ کاری روی چمنها مینشستن یا تاب بازی میکردن.
سونو رو پیدا کرد، اما تنها نبود. جونگوون کنارش بود.
هیچکدوم ندیدنش. عمیقا غرق مکالمه بودن و از اونجایی که سونو هیچوقت صداش رو کنترل نمیکنه، کلماتش خیلی راحت به گوشهای منتظر هیسونگ رسیدن.
سونو با ناراحتی گریه کرد:"باورت میشه؟ همینطوری فرار کرد!" گوشهی لب هیسونگ به پایین خم شد. بزرگترین ترسش به واقعیت تبدیل شده بود: خواسته یا ناخواسته، به آفتابگردونش آسیب زده بود.
YOU ARE READING
𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿ
Fanfictionوقتی سونو به لی هیسونگ -دشمن ده سالهاش- اعتراف کرد، انتظار واکنشهای متفاوتی رو داشت؛ مسخره شدن، نفرت و طرد شدن. اما چیزی که اصلا انتظارش رو نداشت، پیشنهاد یه معامله بود. Main author: gemxblossom