Day six

237 44 17
                                    

هیسونگ با استرس گفت:"سونو-" و با عینکش ور رفت. نمی‌دونست باید با دست‌هاش چیکار کنه. محکم پشت میزش نشسته بود و ازش به عنوان سپر دفاعی مقابل گلِ شیرینش که بعضی وقت‌ها به تصمیم خودش خار دار می‌شد استفاده می‌کرد.

اون و جونگوون درست سر موقع تایم مطالعشون رو تموم کردند و برگشتند؛ اما بجای صندلی‌های خودشون که کنار پنجره بود، مستقیم سمت میز هیسونگ اومدند. سونو دست به سینه ایستاد:"جونگوون گفت می‌خوای یه چیزی بهم بگی؟"

هیسونگ با لکنت گفت:"آم- آره." با چشم‌های گشاد شده به جونگوون نگاه کرد. پسر به آرومی از پشت سونو دراومد و این سمت میز اومد تا پشت پسر بزرگ‌تر قرار بگیره.

سونو با ابروی بالا رفته به دوستش نگاه کرد اما چیزی نگفت. هیسونگ از این حمایت سپاسگزار بود. حداقل حس نمی‌کرد که چند نفری ریختن سرش.
با صدای بلند گفت:"متاسفم که احمق بودم."

سونو گفت:"کِی؟ الان یا ده سال پیش؟" هیسونگ هول شد. صداش رو تا حدی پایین آورد که فقط جونگوون بشنوه:"چی باید بگم؟"
جونگوون با صدای نسبتا بلندتری جواب داد:"هر دو. باید بگی هر دو."

هیسونگ فریاد زد:"هر دو!"

سونو اخم کرد. اصلا راضی نشده بود.
جونگوون زیرلب گفت:"باهاش مهربون حرف بزن."
هیسونگ گفت:"سونو. سونوی شیرینم." که باعث شد سونو با تعجب و قیافه‌ای که نشون می‌داد چندشش شده بهش نگاه کنه. "آفتاب‌گردونم، نور زندگیم..." و ناگهان هیسونگ دیگه نتونست با میل شدیدش به اذیت کردن سونو مقابله کنه. می‌خواست لب‌های پوتی شده‌ی دوست داشتنیش رو ببینه. ادامه داد:"بارونِ من توی یه روز آفتابی."

سونو مسخره‌اش کرد:"منظورت آفتاب توی روز بارونی نیست؟"
هیسونگ با بیخیالی شونه‌ای بالا انداخت:"من تو خونه موندن رو ترجیح می‌دم. اگه بارون بیاد مجبور نیستم برم بیرون."

سونو بهش چشم غره‌ای رفت و بعد از چند ثانیه چهره‌اش به حالت عادی برگشت و با ناله گفت:"همین؟" پوتی که هیسونگ تمام مدت منتظرش بود حالا روی لب‌هاش نقش بسته بود. قلبش با دیدنش آهی کشید.

هیسونگ گفت:"یه چیز دیگه هم هست." سمت کوله‌اش برگشت. چیزی که توی دستش بود رو سمت سونو گرفت و پسر کوچک‌تر درحالی که نوشیدنی رو از دستش می‌گرفت لبخند بزرگی زد.

جونگوون پشت سرش پوزخندی زد:"خیلی آسون بود." هیسونگ نمی‌تونست مخالفت کنه.
فقط یه شبه عذرخواهی، چندتا کلمه‌ی پوچ و تو خالی و یه بطری شیر توت‌فرنگی بود. به هیچ چیز اشاره نشده بود و چیزهایی که گفته نشدن هم سونو نبخشیده بود. اما مگه سناریوی کل این یک ماه همین نبود؟ تظاهر؟

زندگی توی اون فانتزی به طرز عجیبی آرامش‌بخش بود. یادش نمی‌اومد آخرین باری که سونو مثل این روزها بهش لبخند می‌زد کی بود. هیسونگ اون لبخندها رو توی قلبش برای روزی که دیگه ندارتشون جمع می‌کرد.

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿWhere stories live. Discover now