Day ten

202 34 3
                                    

جدا کردن اون دونفر از همدیگه غیرممکن بود. هیسونگ و سونو، سونو و هیسونگ. معلوم شد که هرجا که یکیشون بره، اون یکی هم دنبالش می‌کنه. سونو اول بهش نزدیک شده بود. روز قبل از اولین روز ‌مدرسشون بود، بچه‌ها توپ‌های فوتبال رو این طرف و اون طرف خیابون لگد می‌زدند و به مادرهاشون التماس می‌کردند تا برای خرید شکلات بهشون پول بده.

از آخرین روز تابستونشون لذت می‌بردند، روزِ دست‌هایی که به خاطر بستنی‌های آب شده چسبناک بودند و کتونی‌های خش‌داری که قرار بود به زودی دور انداخته بشند.

سونو به بقیه‌ی بچه‌ها که داشتند بازی می‌کردند نگاه کرد. هیچ علاقه‌ای بهشون نداشت.

با جیب پر پولش به سمت کامیون بستنی فروشی‌ای که گوشه‌ی خیابون پارک شده بود رفت. همینطور که به سمت پنجره‌ی کامیون می‌رفت پسری رو دید که تنها توی پیاده‌رو نشسته و با حسرت به منوی رنگارنگ نگاه می‌کنه. دوباره به راهش ادامه داد.

مودبانه گفت:"یه بستنی شکلات نعنایی لطفا." و سکه‌هاش رو به فروشنده داد. بعد از اینکه بستنی و بقیه‌ی پولش رو گرفت، فهمید که پول به اندازه‌ی یک بستنی دیگه هم داره.

"نعنا دوست داری؟"
سونو بالای سر پسری که تو پیاده‌رو نشسته بود ایستاد و دستش رو سمتش دراز کرد. پسر با چشم‌های گشاد شده بهش نگاه کرد و بعد به بستنی‌ای که داشت آب می‌شد چشم دوخت. یک قطره روی دست سونو چکید و بعد بین اون دونفر روی زمین افتاد. چشم‌های هردوشون اون قطره رو دنبال کردند.

به آرومی گفت:"ممنونم." و پیشنهاد رو قبول کرد. وقتی پسر شروع به خوردن بستنی کرد، سونو پیروزمندانه لبخندی زد.

آخرین روز تابستون بود. سونو هیچ علاقه‌ای به اون بچه‌ها و بازی‌های خسته کننده و پر سر و صداشون نداشت.

کنار پسر شیرین و آرومی که به نظر می‌رسید اندازه‌ی خودش نعنا دوست داره نشست. باهم درحالی که به بقیه نگاه می‌کردند بستنی خوردند، و فکر می‌کردند که سرنوشت این برخورد اتفاقیشون چیه.

___

سونو با نا-راحتی جایی که دراز کشیده بود رو تغییر داد، چمن‌های تازه چیده شده مثل میلیون‌ها شمشیر پشتش فرو می‌رفتن. درست مقابلش، جی و جونگوون انگار به هم انگور می‌دادن، یا یه نمایش همونقدر اعصاب خورد کن دیگه از‌ کاپل‌ها.

هیسونگ دقیقا کنارش معذب و عجیب نشسته بود. این اصلا تصور سونو از یه پیکنیک خوب نبود، یا حتی شباهتی به قرار چهار نفره‌ی عاشقانه نداشت.

با شنیدن صدای خنده‌های اعصاب خورد کن اون دونفر، بالاخره کنترلش رو از دست. صداش رو بالا برد و گفت:"می‌شه شما دونفر یکم آروم‌تر عاشق همدیگه باشید؟"

دهن جی از تعجب باز مونده بود، اما جونگوون فقط به چشم‌هاش چرخی داد و گفت:"می‌شه شما دونفر یکم بلندتر عاشق همدیگه باشید؟ سکوتتون کر کننده‌ست."

سونو فشاری رو روی آستینش حس کرد و با اکراه سمت صورت هیسونگ -که با حالتی ناخوانا بهش نگاه می‌کرد- برگشت.

پسر بزرگ‌تر گفت:"بیا بریم قدم بزنیم." بلند شد و دستش رو سمت سونو دراز کرد، اون هم دستش رو گرفت و از جا بلند شد. با یک شَک بزرگ، سونو اون دونفر رو زیر سایه‌ی امن درخت‌ها رها کرد و برای قدم زدن توی پارک دنبال هیسونگ رفت.

چند دقیقه‌ای توی سکوت قدم زدن. هر ثانیه که می‌گذشت شکنجه‌ی خالص بود، و سونو نمی‌دونست چرا نمی‌تونستن همونجا بمونن اگه به هرحال قراره همدیگه رو نادیده بگیرن. اما هیسونگ بالاخره به حرف اومد:"معذرت می‌خوام."

سونو با تعجب ایستاد:"برای چی؟" واقعا نمی‌دونست داره درمورد چی حرف می‌زنه. پسر بزرگ‌تر به پاهاش نگاه می‌کرد و بیشتر از هروقت دیگه‌ای که سونو دیده بود، نسبت به خودش نامطمئن‌ به نظر می‌رسید. عینکش روی پل بینیش سر خورد و پایین اومد، سونو بدون اینکه فکر کنه جلو رفت تا سرجاش هولش بده. با لمس ناگهانی، هیسونگ‌ سرش رو بالا آورد، بالاخره نگاهشون باهم برخورد کرد.

"متاسفم که از هم جدا شدیم. متاسفم که این همه مدت نادیده گرفتمت. متاسفم که این همه سال رو تلف کردیم."

با حرف‌هاش، قلب سونو تپید. مشت‌هاش رو فشرد، نبضش رو تا نوک انگشت‌هاش حس می‌کرد:"چی داری می‌گی؟"

هیسونگ گفت:"می‌گم می‌خوام ‌از اول شروع کنم." حالا توی صداش اعتماد بنفس بیشتری موج‌ می‌زد. "هر احساسی که بهم داری... می‌خوام پاکش کنم و از اول باهات شروع کنم."

هنوز به نظر می‌اومد از حرف‌هایی که می‌زنه مطمئن نیست، انگار که آماده‌ست سونو بهش بخنده و بذاره بره. اما سونو قرار نبود اون راه رو د‌وباره بره.

آروم گفت:"باشه. پس بیا همین کار رو بکنیم."

دید که به وضوح فشار از شونه‌های هیسونگ برداشته شد و لبخند بزرگی‌ روی صورتش شکل گرفت. لب‌هاش رو باز کرد تا چیزی بگه، بعد متوقف شد و سرش رو کج‌ کرد. وقتی که کامیون بستنی فروشی کنار خیابون نزدیک پارک توقف کرد، صدا و لحن آشنایی به گوششون خورد. سونو با حسرت بهش نگاه کرد. هیچ پولی با خودش نیاورده بود.

دستی رو روی سرش حس کرد، سرش رو بالا آورد و دید هیسونگ با نگاهی معنادار بهش چشم دوخته.

با لحن گرمی گفت:"فهمیدم آفتابگردون. دوتا شکلات نعنایی؟"

سونو گرمایی رو توی گونه‌هاش حس کرد و زیرلب گفت:"فکر کردم دروغ گفتی شکلات نعنایی دوست داری."

هیسونگ سرش رو تکون داد، همین الانش هم داشت سمت کامیون بستنی فروشی می‌رفت و توی جیب‌هاش دنبال پول خورد می‌گشت. سونو دنبالش رفت، بعد از مکالمشون احساس می‌کرد سرگیجه گرفته.

"کم کم داره از شکلات نعنایی خوشم میاد."

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿWhere stories live. Discover now