Day eleven

134 19 0
                                    

راضی کردن مامان سونو تا اجازه بده هیسونگ شب اونجا بخوابه کار سختی نبود. درواقع حتی هیجان زده و خوشحال هم بود که پسر درونگراش بالاخره یه دوست هم سن و سال خودش پیدا کرده.

هیسونگ سعی کرد جاش رو روی زمین بندازه تا اونجا بخوابه اما سونو موافق این کار نبود.
سونو با تعجب گفت:"قطعا تو تخت من میخوابی." حتی نمی‌دونست چرا باید سر همچین موضوعی بحث کنن. هیسونگ شک داشت. تنها کسایی که باهاشون توی یه تخت خوابیده بود، مادر پدرش بودن که اونا هم ازدواج کرده بودن. یعنی الان اون و سونو هم ازدواج کردن؟

سونو دست پسر بزرگ‌تر رو کشید تا اینکه جفتشون با خنده روی لحاف تخت افتادن. هیسونگ به دست هاشون که به هم گره خورده بود نگاه کرد. دوباره به فکر فرو رفت. چند سال از سونو بزرگ‌تر بود و هم کلاسی‌هاش کم کم درمورد یه چیزهایی حرف میزدن. چیزهایی مثل اینکه یه آدم خوشگل پیدا کنی و دست‌هاش رو بگیری.

میگفتن اگه دست‌های کسی رو بگیری یعنی ازش خوشت میاد. شاید هیسونگ داشت اورثینک می‌کرد. ناخودآگاه دست‌های سونو رو محکم‌تر فشرد.

مامان سونو وارد اتاق شد تا براشون پتوی اضافه بیاره و هیسونگ سریع پتو رو دور خودش پیچید و شبیه پیله درستش کرد. سونو چراغ رو خاموش کرد و کنارش دراز کشید. قلب هیسونگ مثل طبل توی قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید.

سونو زمزمه کرد:"هیسونگی."
"هم؟"
"بیداری؟"
خود به خود گفت:"نه."
سونو غرغر کرد و لبش رو گاز گرفت. اون حتی سعی نکرده بود بامزه باشه، فقط اولین جوابی که به ذهنش اومده بود رو گفت.

سونو آروم گفت:"من خوابم نمی‌بره. معمولا مامانم میاد برام لالایی می‌خونه."

و چون بنظر می‌اومد فیلتر هیسونگ -که جلوی کارهای احمقانه‌اش رو می‌گرفت- امشب کار نمی‌کرد، گفت:"من برات می‌خونم."
وقتی سونو خودش رو بالا کشید تا به هیسونگ نگاه کنه، صدای خش خش پتو به گوش رسید. با صدایی که هیجان زده به نظر می‌رسید، پرسید:"تو می‌خونی؟"

هیسونگ با صدای گرفته گفت:"یکم." گلوش رو صاف کرد:"چشم‌هات رو ببند و سعی کن بخوابی. منم برات یه آهنگ می‌خونم."
سونو در جواب هومی گفت و سرجاش برگشت. کرکره‌های پنجره فقط کمی کنار رفته بودن و نوارهایی از نور مهتاب چهره پسر رو روشن می‌کردن. هیسونگ برای لحظه‌ای بهش چشم دوخت و بعد شروع به خوندن کرد.

"You are my sunshine
my only sunshine
you make me happy
when skies are grey
You'll never know dear..."

ناگهان متوقف شد.
سونو یکی از چشم‌هاش رو باز کرد:"چرا وایسادی؟"
هیسونگ پتوش رو تا نوک بینیش بالا کشید و گفت:"بقیه‌اش رو یادم رفت."
پسر کوچک‌تر گفت:"اشکال نداره، الان بیشتر احساس خستگی می‌کنم." خمیازه‌ای کشید که تاییدی برای حرفش بود:"آهنگه رو دوست داشتم."
با شیطنت گفت:"اما من خورشیدتم یا آفتابگردونت؟" صورت هیسونگ گرم شد:"تو آفتابگردونمی."

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿWhere stories live. Discover now