Day three

298 60 17
                                    


شنبه، روز موردعلاقه‌ی سونو رسیده بود. شنبه‌ها می‌تونست از آرامشی که آخر هفته بهش داده لذت ببره، بدون عذاب و استرس دوشنبه که از روز قبلش بهش وارد می‌شه.
و البته شنبه روزی بود که سونو مجبور نبود با هیسونگ رو به رو بشه. براش مثل یه فرصت خوب برای استراحت از تنش‌هایی که هربار موقع مواجه شدن با هیسونگ تمام بدنش رو پر می‌کرد، حساب می‌شد. خب، امروز سونو به تصمیم خودش انتخاب کرده بود 'روز بدون هیسونگ' رو دور بریزه و با اون پسر بیرون بره. رسما عقلش رو از دست داده بود.

احتمالا این قرار به یکی از این دو حالت پیش می‌رفت: به طرز ناخوشایندی و با بد عنقی باهم کنار می‌اومدن، یا نصف یک ثانیه با خفه کردن همدیگه توی "قرارشون" فاصله داشتن.
سونو کنجکاو بود که آیا هیسونگ دوباره می‌بوستش؟ برای پارتنرها طبیعی بود که هردفعه بین بوسیدن یا به قتل رسوندن همدیگه شک داشته باشن؟ به هرحال اونا یه زوج عادی نبودن، بودن؟ سونو هنوز نمی‌تونست تیکه‌های پازل رو کنار هم بذاره و بفهمه هیسونگ چرا با این قضیه کنار اومده.

دلش برای سونو می‌سوخت؟ شاید هم فقط این بازی رو ادامه می‌داد تا به سونو نشون بده چه چیزی رو می‌تونست داشته باشه، اما هیچوقت قرار نیست بهش بده؟ تمام این افکار درحالی که جلوی کمد لباس‌هاش ایستاده بود و سعی می‌کرد یه چیزی برای پوشیدن انتخاب کنه به مغزش هجوم آوردن.

نمی‌خواست زیاده روی کنه، همچنین نمی‌خواست مثل بی‌خانمان‌ها لباس بپوشه. اگه هیسونگ می‌خواست از روی دلسوزی به سونو لطفی بکنه و دوست پسرش باشه، پس سونو هم باید یه لطفی در حقش می‌کرد. جلو رفت و بهترین لباسش رو از کمد دراورد.

_____

وقتی هیسونگ رو با یه شلوار گشاد و یه هودی اورسایزی که تا زیر زانوهاش می‌رسید دید، تقریبا از اون همه تلاشی که برای تیپ زدن کرده بود پشیمون شد. یه کوله‌ی کوچک روی شونه‌هاش بود و کلاه بیسبال بنفشی روی پیشونیش کشیده بود.

سونو به آر‌ومی گفت:"خیلی..." و نگاهی به سر تا پای پسر مقابلش کرد:"چرا داری توی لباسات گم‌ می‌شی؟"

هیسونگ به طرز بچگونه‌ای لب‌هاش رو آویزون کرد و تقریبا اون لحظه به شدت دوست داشتنی بنظر می‌اومد. با غرغر گفت:"بیا فقط بریم تو."

وارد سالن تئاتر شدن و سونو سمت باجه‌ی خرید بلیت رفت. اما قبل از اینکه سونو کیف پولش رو در بیاره، پسر بزرگ‌تر یه اسکناس روی میز قرار داد و قبل از اینکه بره زیر لب گفت:"باید برم دستشویی."

"وایسا ببینم-" سونو سعی کرد اعتراض کنه اما هیسونگ رفته بود. نفس عمیقی کشید و رو به فروشنده گفت:"دوتا بلیت لطفا."

سونو جلوی اسنک بار منتظر موند تا هیسونگ برگرده. وقتی بالاخره از دستشویی خارج شد، خیلی... غیرطبیعی بنظر می‌اومد. کوله‌اش رو جلوی خودش گرفته بود، خم شده بود، و مثل اردک راه می‌رفت.

وقتی بهم نزدیک شدن، سونو پرسید:"چیشده؟؟ تو لباست دستشویی کردی؟"
هیسونگ غر زد:"خفه شو." نگاهش به اسنک‌های چیده شده افتاد و با تردید پرسید:"چیزی می‌خواستی؟"

سونو درحالی که لب‌هاش رو آویزون کرده بود گفت:"نه. خوراکی‌ها اینطور جاها همیشه خیلی گرونن."
هیسونگ به نشونه‌ی موافقت سرش رو با شدت تکون داد.

_____

"بردن هرگونه خوراکی و نوشیدنی به داخل ممنوعه."
نگهبان در سالن بهشون گفت و ادامه داد:"باید کیفتون رو بگردم آقا."
هیسونگ درحالی که کل بدنش مثل یه علامت سوال شده بود کوله پشتیش رو به نگهبان داد. سونو وقتی کوله پشتی کاملا خالی رو دید، با کنجکاوی به پسر بزرگ‌تر نگاه کرد و بعد از اون سریع وارد شدن.

به سمت یه جفت صندلی کنار هم وسط سالن رفتن و پسر بزرگ‌تر خودش رو با خیال راحت روی صندلیش انداخت. سونو با احتیاط کنارش نشست.

دوباره با شک پرسید:"حالت... خوبه؟"
هیسونگ قبل از اینکه دست‌هاش رو زیر هودیش ببره با ناله گفت:"بالاخره! گشنته؟ تشنته؟"
وقتی هیسونگ بطری شیر توت فرنگی و کلی اسنک و خوراکی‌های شیرین رو از زیر لباسش درآورد دهن سونو باز موند:"دیوونه شدی؟" با چشم‌های گشاد به هیسونگی نگاه می‌کرد که خوراکی‌ها رو بینشون قرار می‌داد.

پسر بزرگ‌تر شونه‌ای بالا انداخت و گفت:"همونطور که گفتی، خوراکی‌های اینجا گرونه. به علاوه-" با خجالت گردنش رو خاروند:"مال تو رو از دیروز خریدم..." بطری شیر توت فرنگی رو جلوش گرفت و به طرز عجیبی امیدوار بنظر می‌اومد.

سونو وقتی که اون رو از دستش گرفت به آرومی گفت:"ممنون. لطف کردی."
هیسونگ لبخند زد و به صندلیش تکیه داد، بنظر می‌اومد از خودش راضیه.

سونو پیش‌بینی‌ کرده بود که یکی از این دو اتفاق توی دیتشون می‌افته: با نارضایتی باهم کنار می‌اومدن و یا در نهایت گلوی همدیگه رو پاره می‌کردن. نمی‌دونست الان داره چه اتفاقی می‌افته یا توی کدوم دسته بندی قرار می‌گیره.

اما اون هیچوقت از شیر توت فرنگی شکایت نمی‌کرد.

_____

شنبه روز تعطیل حساب می‌شه و درواقع مثل پنج‌شنبه‌ی ماست.
امیدوارم لذت برده باشید و ووت یادتون نره~

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿOù les histoires vivent. Découvrez maintenant