Day twelve

162 18 0
                                    

سونو با احساس فشار لب‌هایی رو پیشونیش بیدار شد. زانوهاش در واکنش کمی خم شدن. چشم‌هاش رو باز کرد و چونه‌ی شخص آشنایی رو دید که داشت خودش رو ازش دور می‌کرد. هیسونگ نالید:"آیی." خم شد و از جایی که سونو بود پایین اومد.

سونو درحالی که هنوز خواب‌آلود بود زمزمه کرد:"اوه شت- آسیب دیدی؟کجات رو لگد زدم؟"

هیسونگ لبش رو بین دندون‌هاش گرفت، چشم‌هاش به‌خاطر درد از اشک پر شدن و همزمان زانوهاش رو به سمت سینه‌اش بالا آورد و دست‌هاش رو محکم دور پاهاش گره زد.

به سختی گفت:"مهم نیست."
سونو با شک پرسید و خیره نگاهش کرد:"به هرحال، داشتی چیکار می‌کردی؟"
پسر بزرگ‌تر سریع گفت:"دمای بدنت رو چک می‌کردم." روی زانوهاش اومد و پشت دستش رو روی گونه‌ی سونو گذاشت:"تو داغی."

سونو بی تفاوت گفت:"خودم می‌دونم. برای این داشتی دمای بدنم رو با لب‌هات چک می‌کردی؟"
هیسونگ زمزمه کرد و همزمان گونه‌هاش رنگ گرفتن:"مامانم اینطوری یادم داده." با یادآوری کاری که داشت می‌کرد به سونو اخم کرد:"تو تب داری."

سونو بالاخره متوجه درد کمی که تو کل بدنش پخش شده بود، ضربانی که توی سرش حس می‌کرد و خشکی گلوش شد. همه‌شون نشونه‌ی این بودن که یه چیزیش شده. غر زد و برگشت تا صورتش رو داخل بالشت فرو ببره.

با ناله گفت:"الان تابستونه، آخه کی مریض می‌شه؟"
هیسونگ از روش بالا رفت و به اون طرف تخت‌ پرید. همزمان که کشوی میز کنار تخت رو زیر و رو می‌کرد، سردرد سونو شدیدتر می‌شد در تلاش بیهوده‌ای سعی می‌کرد با بالاتر کشیدن پتو دردش رو کم کنه.

صدای هیسونگ رو شنید:"داروهات تموم شده. می‌رم یکم برات بخرم."
سونو درحالی که فقط متوجه قسمت کمی از چیزی که شنیده بود شد گفت:"باشه." حس می‌کرد انگار دهنش با پنبه پر شده. چشم‌هاش رو با اخم بست. احتمالا خوابش برده بود، چون چیز بعدی‌ای که متوجه شد، دستی روی شونه‌اش بود که به آرومی برای بیدار کردنش تکونش می‌داد.

هیسونگ بهش کمک کرد بلند بشه و یه قرص و یه لیوان آب توی دستش گذاشت. پسر کوچک‌تر با درد قورتشون داد.
سونو با غرغر گفت:"چقدر نبودی؟" و به اطراف نگاه کرد. خشکش زد.

یه گلدون آفتاب‌گردون کوچیک روی میز کنار تختش بود. هیسونگ نگاهش رو دنبال کرد و اون هم مکثی کرد:"اوه اون؟ خب توی فروشگاه می‌فروختن و فکر کردم شاید یکم جو اتاق رو بهتر کنه." تمام تلاشش رو می‌کرد تا عادی به‌نظر بیاد، اما سونو حتی با اون حال بدش هم می‌تونست متوجه فشاری که توی صدای پسر بزر‌گ‌تر بود بشه.

به آرومی گفت:"که اینطور." لرزید، اما نمی‌دونست به‌خاطر مریضیه یا چیز دیگه‌ای. یه چیزی درمورد گل گرفتن از هیسونگ حس بدی بهش می‌داد و باعث می‌شد لحظه‌ای از رابطشون رو به باد بیاره که هرگز نمی‌تونست فراموش کنه. مخصوصا الان که باهم آشتی کردن.

متوجه شد که هیسونگ لیوان آب رو از دست‌هاش گرفت، اما نگاهش به گلدون چسبیده بود. یه چیزی درونش درد می‌کرد، و این بار می‌دونست که به‌خاطر مریضی نیست.

نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره و اون باری رو به یاد نیاره که خودش کسی بود که با امید در چشم‌هاش و آفتاب‌گردونی توی دست‌هاش پیش هیسونگ رفت.

_____
ووت یادتون نره✨🤍

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿDonde viven las historias. Descúbrelo ahora