Day nine -2-

165 27 0
                                    

"من دقیقا برای تو چی هستم؟"

سونو خشکش زد. این سخت‌ترین سوال ممکن بود، نه؟ ته دلش جواب واقعی رو می‌دونست. فقط سوال این بود که چقدر از حقیقت رو به هیسونگ باید بگه.
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه.
گوشیش زنگ خورد.
هیسونگ چشم غره‌ رفت. نه به سونو، بلکه به صدایی که مزاحم مکالمشون شده بود. سونو با آرامش نفس راحتی کشید.

جواب تلفن رو داد و نگاه خشمگین هیسونگ روی خودش رو نادیده گرفت:"سلام؟"
"فردا میاید؟ جونگوون می‌خواست بدونه." سونو لبش رو بین دندون‌هاش گرفت و به هیسونگ نگاه کرد. پسر بزرگ‌تر سرش رو کج کرد و با نگاه کنجکاوی بهش نگاه کرد، و سونو آروم لب زد 'جی پشت خطه'.

قبل از اینکه تصمیم قطعیش رو بگیره با تردید گفت:"خب..." همین الانش هم همه چیز بهم ریخته و گیج کننده بود، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت:"آره، میایم."

ابروهای پسر بزرگ‌تر از تعجب بالا رفتن، احتمالا موضوع همون چیزی بود که داشتن درموردش حرف می‌زدن. جی به آرومی خوشحالی کرد و سونو با اکراه تلفن رو قطع کرد. وقتی دوباره مجبور شد بحث قبلی رو ادامه بده، پروانه‌ها بازهم راهشون رو به دلش پیدا کردن.

هیسونگ با صراحت پرسید:"چرا قبول کردی؟"
پسر کوچک‌تر اعتراف کرد:"نمیدونم."
هیسونگ دوباره و با فشار بیشتری پرسید:"من برای تو چی هستم؟ تو کسی بودی که گفتی دوستم داری. اما خودت همش عقب می‌کشی."

سونو سرگیجه گرفته بود. این خود هیسونگ نبود که برای این 'رابطه' محدودیت زمانی گذاشته بود؟ خودش به سونو نگفته بود که باید احساساتش رو بعد از این سی روز دور بریزه؟ پس چرا الان کسی که برای عقب کشیدن داره سرزنش میشه باید سونو باشه؟

مطمئن نبود که چی باید بگه:"اما تو..."
هیسونگ ادامه داد، عصبانیتش از چشم‌هاش معلوم بود:"پس دوستم داری؟؟ یا فقط یه دروغ بود؟ من چی هستم کیم سونو؟"

کلی سوال. کلی سوال ازش پرسیده شده بود و سونو به اندازه‌ی کافی جواب نداشت. تصمیم گرفت با آتیش درمقابل آتیش وایسه. اگه هیسونگ می‌خواست انقدر یهویی پشت سر هم ازش بازجویی کنه، اونم فقط باید همه چیز رو توی صورتش می‌کوبید.

سونو درحالی که دست‌هاش رو کنارش مشت کرده بود با عصبانیت گفت:"تو یه زمانی بهترین دوستم بودی، چه اتفاقی افتاد؟"

پسر بزرگ‌تر با تعجب پلک زد:"واقعا نمیدونی؟"
سونو اخم کرد:"میدونم که یه روز دیگه باهام حرف نزدی و پشت سرت هم نگاه نکردی." وقتی بالاخره داشت مشکلاتش رو به زبون می‌آورد، درد آشنای زخم‌هایی که داشتن سرباز می‌کردن رو حس کرد.

هیسونگ با اعتراض گفت:"این درست نیست." دیگه خبری از آزردگی توی نگاهش نبود و الان فقط ناامید به نظر می‌رسید. "از اون موقع همیشه به گذشته فکر کردم، و همیشه حواسم بهت بود." چیزی توی صداش مشخص بود، چیزی که خیلی شبیه ناامیدی بود. "متوجه نیستی؟"
سونو زمزمه کرد:"احمقانه‌ست." بحث کردن درمورد چیزی که سال‌ها پیش اتفاق افتاده احمقانه بود. اما کنجکاوی هردوشون بیش از حدی بود که بتونن تحمل کنن. حتی اگه بی معنی بود، چطور می‌تونست بدون هیچ توضیحی با هیسونگ مثل قبل رفتار کنه؟ "اصلا چرا از اولش رفتی؟"

پسر بزرگ‌تر شروع کرد با دسته‌های عینکش بازی کردن، عادتی که سونو فهمیده بود وقتی که مضطرب می‌شه انجام می‌ده. سریع دستش رو روی مچ هیسونگ گذاشت و قبل از اینکه عینکش رو بشکنه متوقفش کرد. هیسونگ به دست سونو نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.

"به همون دلیلی که تو داری الان این کار رو می‌کنی. اول می‌گی ازم متنفری، بعد می‌گی دوستم داری. کی می‌خوای از زدن حر‌ف‌هایی که بهشون اعتقاد نداری دست برداری؟"

"به هرحال یکیشون درسته."

"کدوم؟"

کدوم؟
باید به هیسونگ می‌گفت و ریسک تکرار تاریخ رو به جون می‌خرید؟ حق با جونگوون بود. رقابتی که بینشونه چیزی بیشتر از نتیجه‌ی یک کینه‌ی بچگانه نیست. اما اگه الان احساساتش رو می‌پذیرفت، و هیسونگ دوباره ولش می‌کرد، خیلی واقعی‌تر از یک دعوای بچگانه توی زمین بازی می‌شد.

واقعا رد می‌شد. واقعا قلبش می‌شکست.

و سونو آماده نبود که این اتفاق بیفته.

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿWhere stories live. Discover now