Confession

407 76 40
                                    


"به لی هیسونگ اعتراف کن."

سونو منجمد شد. بهت زده پلکی زد و به سمت بهترین دوستش برگشت. جوری نگاهش کرد که انگار از ارتفاع چند صد متری پرتاب شده. "حالا چرا باید این‌کار رو بکنم؟"

جونگوون هوفی کرد و گفت:"دیگه ده سال شد سون. وقتشه این قضیه حل بشه."

سونو نالید و گفت:"خیلی برای این کار دیره." و جونگوون تاییدش کرد:"قطعا. مخصوصا که تو تمام این مدت بدون هیچ دلیلی ازش متنفر بودی."

سونو لب‌هاش رو از هم فاصله داد تا برای یه بحث آماده بشه، اما جونگوون این اجازه رو بهش نداد:"اگه می‌خوای اون قبولت کنه به یه توضیح خوب نیاز داری. مثلا یه چیزی مثل 'انقدر عاشقت بودم که نمی‌دونستم چطوری احساساتم رو کنترل کنم'؟" و ابروهاش رو بالا برد.

سونو لب‌هاش رو به هم فشرد و به سمت دیگه‌ای نگاه کرد. جونگوون اون رو بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌شناخت، اما حتی خودشم شک داشت که این چقدر حقیقت داره.

یه خط خیلی باریک بین عشق و نفرت وجود داره و هیسونگ خیلی خوب تونسته بود برای تقریبا یک دهه روی این خط راه بره.

به جونگوون گفت:"انقدر مزخرف نگو."

جونگوون پوزخند زد:"فکر نکنم خیلی هم مزخرف باشه، سون‌ تو کارهای بدتر از این هم کردی، سعی نکن مثل آدم‌هایی که بی‌شرم نیستن رفتار کنی."

سونو با چهره‌ی مسخره‌ای گفت:"درموردش فکر می‌کنم." اما درواقع به جرات جونگوون فکر کرده بود، تحلیلش کرده بود، و به این فکر‌ می‌کرد که آیا این واقعا ایده بدیه یا نه. امسال آخرین سال مدرسه‌شون باهم بود و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت.

سونو از این متنفر بود که بعد از این همه سال دعوا کسی باشه که از خودش ضعف نشون می‌ده. اما با اینکه بی‌فکری بزرگ‌ترین ویژگی سونوئه، یه چیزی وجود داره که حتی از اون هم قوی‌تره، و اون این بود که هر وقت اون شخص به خصوص رو می‌دید، افکارش بهم می‌ریخت، احساساتش غلیان می‌کرد و آشفته می‌شد.

جونگوون درحالی که به در ورودی ساختمون نزدیک می‌شدن گفت:"خب من باید به میتینگ کلابمون برم." با پوزخند گفت:"امیدوارم از کتابخونه لذت ببری."

سونو اخم کرد:"مطمئنم که تو توی هیچ کلابی عضو نیستی."

جونگوون با بی‌حوصلگی‌ جواب داد:"شاید توی یکیش عضو بشم."

سونو با عصبانیت گفت:"آره؟ لابد کلاب طرفداران پارک جونسونگ؟"

پسر کوچک‌تر با شیطنت جواب داد:"شاید." چشمک زد و درحالی که به سرعت از ساختمون خارج می‌شد گفت:"حداقل اونی که نمی‌تونه با احساساتش صادق باشه من نیستم."

سونو آهی کشید و به سمت ورودی کتابخونه برگشت.

                                        _____

"باید اون رو ازت بگیرم."

سونو وقتی که بطری شیر توت فرنگی از دستش خارج شد و نی‌‌ دیگه بین لب‌هاش نبود با تعجب به هیسونگ نگاه کرد و گفت:"ببخشید؟!"

هیسونگ از بالای فریم‌های گرد عینک بهش نگاه کرد و به تابلویی که روش نوشته بود "خوردن و نوشیدن ممنوع." اشاره کرد و گفت: ببخشید آفتابگردونم، من فقط دارم وظیفم رو انجام می‌دم."

پسر کوچک‌تر با عصبانیت داد زد:"همه اینجا دارن چیزی می‌خورن اما تو باهاشون هیچ کاری نداری!"

هیسونگ درحالی که می‌رفت گفت:"داد زدن توی کتابخونه ممنوعه." و سونو می‌تونست قسم بخوره که نیِ شیر توت‌فرنگیش رو بین لب‌های دستیار کتابخونه‌ی رو مخ، وقتی که داشت سمت میزش می‌رفت، دید.

خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود. دو چیز توی این دنیا هست که سونو بیشتر از هرچیزی روشون حساسیت داره: دوست‌هاش و شیر توت‌فرنگی.

سونو به سرعت از روی صندلی بلند شد، پایه‌های چوبی صندلی صدای جیغ مانندی رو توی فضا ایجاد کردن که باعث شد پسر بزرگ‌تر، همونطور که انتظار می‌رفت، به سرعت سمتش برگرده. مثل بقیه‌ی کسایی که توی کتابخونه بودن.

سونو بخاطر اینکه گلوش خشک شد، آب دهنش رو قورت داد. زبونش توی دهنش مثل سنباده شده بود، و پوستش بخاطر نگاه ده‌‌ها دانش‌آموزی که حالا سرشون رو از کتاب‌های درسی بالا آورده بودن تا ببینن کی باعث این همه شلوغی شده، سوزن سوزن می‌شد.

تقریبا برای یه لحظه ترسید. تقریبا. اما کیم سونو بی شرم بود، و کارهای بدتر از این هم کرده بود.

گلوش رو صاف کرد و به عنوان آخرین تلاش برای رفتن روی مخ هیسونگ، مطمئن شد که صداش به همه جای کتابخونه می‌رسه. بلند و رسا. موقع گفتن کلماتی که احتمالا مسیر طولانی و متلاطم رابطشون رو برای همیشه تغییر می‌داد، مستقیم به چشم‌های هیسونگ نگاه کرد.

"دوستت دارم لی هیسونگ!"

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿWhere stories live. Discover now