اکوی کلمات مبهم سونو، قبل از اینکه به هیسونگِ بهت زده برسه، با دیوارهای کتابخونهای که معمولا ساکت بود، برخورد کرد. سونو میتونست ببینه که دقیقا کی کلماتش به هیسونگ رسیدن.
چهرهی پسر مثل یه تابلوی نقاشی پر از احساسات مختلف شده بود؛ شوک، سردرگمی، دلخوری و آخرین حسی که روی صورتش دیده میشد چیزی بود که سونو نمیتونست متوجهش بشه. نفرت یا خشم نبود، بیشتر شبیه حسی نرم گوشهی چشمهاش بود که باعث میشد در اون لحظه آسیبپذیر بنظر بیاد.
بعد از چند ثانیه بی حرکت موندن، انگار چیزی روی هیسونگ کلیک کرد و بالاخره به حرکت دراومد. قبل از اینکه با نگاهی قاطع به سمت سونو بره، شیر توت فرنگی رو با صدای بلندی روی میز کوبید. بخاطر اون صدا میتونست سونو رو سرزنش کنه. با پاهای بلندش فقط با چند قدم مسیر رو طی کرد و حتی وقتی که به سونو رسید واینستاد. مچ سونو رو گرفت و با خودش به بیرون ساختمون کشید.
سونو وقتی که به بیرون ساختمون هول داده شد با صدای جیغی گفت:"چیکار میکنی؟" در پشت سرشون کوبیده شد و هیسونگ برگشت تا باهاش رو به رو بشه.
"من چیکار میکنم؟ تو چیکار میکنی؟"صداش آروم و کنترل شده بود، اما هیسونگ از اون مدل آدمهایی بود که وقتی ناراحت هستن آرومتر میشن.
سونو با پررویی جواب داد:"درواقع قبل از اینکه بیرون بشم، داشتم به کراش چندسالهام اعتراف میکردم."پسر بزرگتر چشمهاش رو بهم فشرد و نفس عمیقی کشید. احتمالا سونو هیچوقت تاحالا اون رو اینطوری ندیده بود. رگهای گردنش به وضوح دیده میشدن و فکش از شدت فشاری که به دندونهاش میآورد میلرزید.
هیسونگ زمزمه کرد:"فکر نکن نمیدونم داری چیکار میکنی."
پسر کوچکتر بهش نگاه کرد:"چی داری میگی؟"
نگاه پرخشم هیسونگ به صورت پسر کوچکتر افتاد و الان واقعا عصبی به نظر میاومد.
"من احمق نیستم آفتابگرد- سونو." هوفی کشید و موهاش رو به عقب هول داد:"میدونم امروز روز دروغ آپریله."دهن سونو باز موند. حتی به تاریخ توجه هم نکرده بود، همه چیز فقط با حرف جونگوون جرقه خورد. و حالا هیسونگ فکر میکرد که این دروغ آپریله. واقعا باید اینطور میشد؟
بعضی وقتها حسی که به هیسونگ داشت مثل یه شوخی بود. حسی که بدون در نظر گرفتن هرچیزی بهش داشت. فقط تصور اینکه هیسونگ هم بهش همین حس رو داشته باشه واقعا خنده دار بود.
سونو مبهوت گفت:"این شوخی نیست." و این حرفش هم حقیقت بود، هم دروغ. اعترافش به تنهایی حقیقت داشت و واضح بود، اما داد زدن وسط کتابخونهی پر از آدم؟ قطعا نمیخواست کاری جز خورد کردن اعصاب اون پسر انجام بده؟
با لحنی طعنه آمیز و پوزخند شیرینی روی لبهاش گفت:"اگه من برات شوخیم، راحت میتونی اعترافم رو رد کنی."
YOU ARE READING
𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿ
Fanfictionوقتی سونو به لی هیسونگ -دشمن ده سالهاش- اعتراف کرد، انتظار واکنشهای متفاوتی رو داشت؛ مسخره شدن، نفرت و طرد شدن. اما چیزی که اصلا انتظارش رو نداشت، پیشنهاد یه معامله بود. Main author: gemxblossom