Day eight

205 43 5
                                    


جونگوون به آرومی گفت:" پس- داری سعی میکنی بهم بگی، شما دوتا سر قرارهای کیوت می‌رفتید، همدیگه رو می‌بوسیدید، اون هرروز راهش رو کج می‌کرد تا برات شیر توت‌فرنگی بخره، و تو هنوز نمی‌دونی باید اسم رابطه‌اتون رو چی بذاری؟"

سونو با لحن جدی‌ای گفت:" این دقیقا چیزیه که سعی دارم بگم."
جونگوون قبل از اینکه کاملا عقلش رو از دست بده، برای چند ثانیه با ناباوری پلک زد.
"عاشق شدی احمق!!"
پسر بزرگ‌تر متقابلا فریاد زد:" نخیر نشدم!" قبل از اینکه بلند بیانش کنه، یکبار دیگه درموردش فکر کرد:" خب- شایدم من شده باشم، اما اون قطعا نه."

جونگوون نالید:" سونو. سون. سونی. تو با گذشته‌ی احمقانه‌ای که باهاش داری کور شدی و لازمه که چشم هات رو باز کنی."
سونو با ناراحتی گفت:" گذشته‌ی ما کورم نکرده، باعث شده ببینم اون بهم چه حسی داره."

"سونو شماها بچه بودید. فکر‌ نمیکنی یه دهه ازش گذشته و همه چیز ممکنه عوض شده باشه؟ و بهترین توضیح براش اینه که شما بچه بودید و بچه ها بدون دلیل احمقانه رفتار میکنن؟"

سونو با بی حسی گفت:" تو فکر میکنی من بی دلیل یه کینه احمقانه‌ ازش دارم."
جونگوون خندید و سری تکون داد:" نه. مطمئنم که همینطوره."
سونو نمی‌خواست قبول کنه اما شاید حق با اون بود.

به هرحال فقط فراموش کردن اون خاطره‌ها توی حرف راحت بود. حتی با اینکه خیلی وقته هیسونگ رو بخشیده، آسیبی که رفتار هیسونگ توی گذشته بهش زده بود، گوشه‌ی ذهنش همه چیز رو مدام براش یادآوری می‌کرد.

جونگوون گفت که با اون گذشته کور شده- اما چطور ممکنه دیدگاهش اشتباه باشه؟ چطور باید خودش رو قانع می‌کرد و می‌ذاشت باور کنه که هیسونگ هم دوستش داره با اینکه تمام مدت باور داشته که ازش متنفره؟

سونو قبول‌ کرد:" آره، ازش دلخور‌ شدم. اما من همیشه توی یه چیزی خیلی خوب بودم و اونم 'موندن و‌ دووم آوردن' بوده. اون کسی بود که گذاشت و رفت."

_____

الان دیگه اینکه هیسونگ هرروز بعد از مدرسه به خونه‌اش بیاد عادی شده بود و سونو فهمید که داره از این عادت می‌ترسه. یه بازی که باید توش تظاهر می‌کردن راحت فراموش می‌شد، اما عادت؟ اگه می‌ذاشت هیسونگ تبدیل به یه عادت توی زندگیش بشه، نمی‌دونست می‌تونه وقتش که رسید ترکش کنه یا نه.

سونو زمزمه کرد:" میشه انقدر وول نخوری."
پشت میز سونو نشسته بودن و به تکالیفشون نگاه می‌کردن. توی ده دقیقه‌ی گذشته سونو داشت به ضربات نامنظم ناخن به چوب گوش می‌داد و از گوشه‌ی چشم لرزش انگشت‌هاش رو نگاه می‌کرد.

"توی قهوه خوردن زیاده روی کردی؟؟ چت شده؟"

هیسونگ با حواس پرتی جواب داد:" دارم تصمیم می‌گیرم یه کاری رو بکنم یا نه."
اخمی کرد و به نظر می‌رسید که داره سخت تلاش می‌کنه دست‌هاش رو ثابت نگه‌داره. سونو چرخی به چشم‌هاش داد و گفت:" تو همیشه توی تصمیم گرفتن مشکل داری." و خودش هم از نتیجه‌ای که از شخصیت هیسونگ گرفته بود تعجب کرد.

هیسونگ جواب داد:" تو هم همیشه رو مخی." و باعث شد سونو با حرص نفسش رو بیرون بده و فریاد بزنه:" مگه چیکار کردم؟؟ فقط بهت گفتم انقدر نزنی روی میز! به من هیچ ربطی نداره چه تصمیمی می‌خوا—"

انگشت های هیسونگ یک بار دیگه زنده شدن و دست سونو رو گرفتن. پسر کوچک‌تر با لکنت زبون و چشم‌های درشت شده بهش نگاه کرد:"چی..."

هیسونگ آروم گفت:" اوکی انجامش دادم." به آرومی دست‌های به هم گره زده‌اشون رو بینشون روی میز گذاشت. با لحنی که خشونت ساختگی‌ای داشت:"حالا کارت رو انجام بده." سونو نفسش رو بیرون داد و درحالی که به دست هاشون خیره شده بود زمزمه کرد:"خیلی خنده داری."

هیسونگ با یه لبخند گیج به سمتش برگشت. این چیزی بود که انقدر داشت بهش فکر می‌کرد؟ می‌خواست دست سونو رو بگیره؟ سونو، نه برای اولین بار، فهمید که عاشق یه احمق کوچولو شده.

متوجه شد که عینک هیسونگ روی بینیش سر خورد، و یه احساس شدیدی درونش بهش می‌گفت که براش به عقب هولش بده.

دست دیگه‌اش رو نزدیک صورتش نزدیک کرد تا فقط همین کار رو بکنه. درکمال تعجب، هیسونگ عقب رفت و دستش رو کنار زد. عینکش رو از صورتش درآورد و روی صورت سونو گذاشت.

سونو اعتراض کرد:" چیکار می‌کنی؟ نمیتونم ببینم."
هیسونگ با معصومیت گفت:" فقط می‌خواستم ببینم با عینکم چه شکلی میشی."
پسر کوچک‌تر با ناراحتی گفت:" خب تو که شبیه ماهی حبابی میشی." مکث کرد. کنجکاو شده بود. " من چطور به نظر میام؟" نفسش رو نگه داشت و منتظر جوابش موند. نه اینکه اهمیت بده هیسونگ درمورد ظاهرش چه فکری میکنه. نه! به هیچ وجه.

"کیوت." ماهیِ حبابی با محبتی که توی صداش واضح بود گفت:" کیوت به نظر میای."

______

ببخشید که انقدر دیر آپ شد ولی لایک و کامنت یادتون نره~

𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒 𝖣𝖺𝗒𝗌' ʰᵉᵉˢᵘⁿWhere stories live. Discover now