𝟏: 𝒅𝒐𝒏'𝒕 𝒘𝒂𝒏𝒕 𝒚𝒐𝒖..💔

1.1K 120 73
                                    

-من رل دارم...یا داشتم!!

سرشو اورد بالا
با چشمای گرد شدش به آلفای روبه روش نگاه کرد و منتظر بقیه‌ی حرفش موند

-ولم کرد...بخاطر تو!!کسی که دوستش داشتم و دیگه ندارمش!

مثل همیشه بازم حرفی نزد
آلفا دست از خوردن کشید و با چشم های آبیش که الان تیره تر شده بود بهش نگاه کرد

-میخوای مثل همیشه لالمونی بگیری؟

هنوزم نگاهش خیره به آلفای رو به روش بود
عصبی بود ازش
اما اینکه برای اولین بار داشت چیزی رو براش تعریف میکرد خودش جای تعجب داشت

+پس چرا این کارو کردی؟؟چرا نگفتی؟

آلفا با اخمی که حتما بخاطر لحن جدی و حق به جانب پسر شکل گرفته بود گفت

-چییی؟؟؟؟

امگا بدون عوض کردن حالت صورت و لحنش دوباره لب زد

+میگم چرا نگفتی؟؟میفهمی الان اون چه حسی داره؟تو بهش خیانت کردی بعد انتظار داشتی باهات بمونه؟!.....کاش اینا رو دو ماه پیش به بابات میگفتی..

تهیونگ تکخنده‌ای به حرفای امگا کردی و گفت

-تو الان داری برای اون دل میسوزونی؟؟نباید دلت برای خودت بسوزه؟

+چراا؟؟

-چی چرا؟؟

+چرا باید دلم برای خودم بسوزه؟مگه خودم آلفامو انتخاب کردم که حالا که فهمیدم رل داشته ناراحت بشم یا بخوام قهر کنم مگه اصلا مهمه؟!اصلا وجودم من مهمه اینجا؟نه... ولی اون مهم بوده...تو براش مهم بودی که باهات بوده حتما برات مهم بوده که الان که رفته ناراحتی..چرا نگفتی؟چرا جلوی این ازدواج کوفتی رو نگرفتی؟چرا جوری نشون دادی همه فک کردن راضی‌ای؟مطمئنم نشستی رفتنشو نگاه کردی نه؟مطمئنی دوسش داشتی؟

-‌‌بس کن سوکجین تو هیچی نمیدونی پس بیخود دل نسوزون

+چیزی نمیدونم ولی تورو میشناسم

-من دوسش داشتم ولی نتونستم بگم نه به تو نه به بابام تا جلوی این ازدواجو بگیرم آره ترسیدم از اون گرگ پیر ترسیدم و حرفی نزدم آره تقسیر خودم بود ولی توام ناراضی به نظر نمیومدی حالا چیشده یهو شاکی شدی؟

+ناراضی بودم و هستم ولی اون موقعی که به نظر تو خوشحال بودم اگه خوشحال به نظر نمیرسیدم و بقیه میفمیدن دارم زوری ازدواج میکنم نه برای تو خوب میشد نه من ولی تو باید از دلش در بیاری باید کاری کنی ببخشتت اگه واقعا دوسش داری باید این کارو بکنی نباید بزاری همینطوری بره هرطور شده کاری کن ببخشتت یا حداقل وقتی حقیقتو بفهمه شاید کمتر درد بکشه...اگه میتونستم اگه میشد میگفتم برشگردون ولی خوب میدونیم که نمیشه

با تموم شدن حرفش از پشت میز بلند شد
وارد اتاقش شد و در رو بست

تهیونگ همونطور مبهوت به جای خالی سوکجین خیره بود درکش سخت بود
سوکجینی که توی این دوماه سرجمع به اندازه ده جمله باهاش حرف زده بود الان اینطوری داشت نصیحتش میکرد و بهش دستور میداد؟!
باز هم مثل همه‌ی این دوماه شروع به سرزنش خودش کرد
اگه فقط یکم جرعت داشت الان میتونست بجای اون پسر کنار عشقش غذا بخوره و یه زندگی خوب داشته باشه ولی نیست نداره و هر روز به بزدلی خودش لعنت میفرسته
اما از حق نگذریم حتی اگه تهیونگ میگفت که نمیخواد با سوکجین ازدواج کنه و راضی نیس بازهم شرایط زیاد فرقی نمیکرد
این یه سنت قدیمی و مزخرف بود که فرزندان ارشد خانواده کیم حتما باید با فرزند ارشدی از یک خانواده‌ی کیم ازدواج میکرد و اون فرد رو هم همیشه خانواده ها انتخاب میکرند و برای کیم تهیونگ آلفای ارشد و جذاب خانواده‌ی تاجر و ثروتمند کیم،کیم سوکجین امگا‌ی ارشد و زیبا خانواده‌ی معمار و قدرتمند کیم انتخاب شد
هردو خانواده راضی بودند و اختلافی این بین وجود نداشت و این شد که دو ماه پیش تهیونگ برخلاف میلش سوکجین رو مارک کرد

𝐩乇я𝐅𝐎𝓡ᶜ𝒆Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora