𝟏𝟏: 𝒕𝒆𝒏 𝒅𝒂𝒚𝒔?!..😥

350 69 28
                                    

-سلام هیونگ مشکلی پیش اومده؟

_سلام تقریبا!

-چیشده؟

_سفرت یکم جلو افتاده!

-براچی؟چند روز؟

_نمیدونم همین الان پدرت زنگ زد گفت انگار اون شرکت چینیه گفته اگه این هفته قرارداد بسته نشده دیگه قبول نمیکنه برا همین باید چهارشنبه بریم بابات بلیط هم گرفته

-چهارشنبه؟یعنی سه روز دیگه؟خیلی زوده

نگاهی به سوکجین که مشغول کار های دانشگاهش بود کرد و دستش رو روی موبایلش گذاشت و آروم گفت

-من هنوز به سوکجین نگفتم

هوسوک خندید و گفت

_دیگه اون مشکل خودته فکر کنم جونگکوک هم هنوز به جیمین نگفته باید به اونم بگم خب دیگه خدافظ

-هووف خدافظ

سوکجین به طرفش اومد و جلوش ایستاد و گفت

+چیشده؟چهارشنبه چی؟

لبخندی زد و دست امگا رو گرفت و اون رو روی پاش نشوند
بوسه‌ای روی پیشونیش گذاشت و گفت

-میدونی که خانواده‌م بجز من همشون تاجرند هووم؟

سری در تایید حرف آلفا تکون داد و منتظر بقیه حرف موند

-خب حالا بابا از من خواسته یه تجارتی رو براش انجام بدم کار من نیس ولی برام خیلی سود داره هم برای من هم خودش برای همین قبول کردم

بدون اینکه حرفی بزنه با چشم های پاپی طورش به آلفا نگاه میکرد
بعد کمی مکث کرد پرسید

+کجا؟؟

آلفا همونطور که موهای امگا رو نوازش میکرد گفت

-خب اینجا نیست باید برم چین!!

+چین؟؟

آروم سری تکون داد و تایید کرد

+چند روز؟

نمیخواست جواب بده
تا همین الان متوجه گرفته شدن حال امگا شده بود و نمیخواست بدترش کنه ولی چاره‌ای نداشت باید بهش میگفت

-دقیق نمیدونم ولی فک کنم یه هفته ده روزی طول بکشه

سرشو پایین انداخت و آروم هوومی گفت

آلفا که متوجه ناراحتی امگاش شد دستی روی گونه‌اش کشید و خواست چیزی بگه که امگا سرشو آورد بالا و گفت

+نمیشه منم بیام؟

-چیی؟نه معلومه نمیشه!!

ناراحت لب هاش رو آویزون کرد و گفت

+یاا براچی نمیشه؟خب منم باهات میام دیگه!

-قربونت برم من نمیشه!نمیتونم ببرمت

𝐩乇я𝐅𝐎𝓡ᶜ𝒆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora