𝟔: 𝒊 𝒄𝒂𝒏'𝒕..😑

387 82 40
                                    

:آقای رییس پدرتون اومدن!

-اوو بگو بیان داخل

تلفن رو گذاشت و بلند شد
در بعد از تقه‌ای باز شد و پدر تهیونگ وارد دفتر شد

-سلام پدر جان ببخشید بهش گفتم شما نیاز به اجازه ندارید ولی یاد نمیگیره

آلفا لبخندی به پسرش زد و گفت

_اشکال نداره پسرم شرکت کوچیکی نداری که باید همه هواسشون باشه

-بله درست میگید اگه کاری داشتید میگفتین من میومدم پیشتون چرا شما زحمت کشیدید بفرمایید

به مبل ها اشاره کرد و بعد از نشستن پدرش روبه روش نشست

_کارت داشتم و خواستم بیام اینجا خیلی وقته نیومده بودم...خب چه خبر؟راستی شنیدم دیشب یه اتفاقاتی برای سوکجین تو مهمونی افتاده درسته؟

آلفا دستی پشت سرش کشید و گفت

-بله اما خدا رو شکر بخیر گذشت!!

_مگه چیشده بود؟

-امممم خب...راستش نزدیک بود بهش تجاوز بشه!!

_چییییییی؟؟؟؟واااقعااا؟؟مگه تو هواست بهش نبود؟اون عوضی کی بود؟؟

-چرا هوسم بهش بود جولیا پیشش بود برای همین چند دقیقه‌ای هواسم پرت شد اون هم یکی از خواستگار هاش بود اما نمیتونم بهتون بگم کیه

_برای چی نمیتونی؟

-خود جین ازم خواست کاریش نداشته باشم یکی از فامیل هاشون بوده

_اووو خب حالا حالش خوبه؟چیزیش که نشد؟

-نه فقط یکم ترسیده بود الان خوبه

_هووم حالا میخوای همینطور بگذری؟به امگات دست درازی شده نمیخوای هیچ کاری بکنی؟

آلفا تکخندی کرد و گفت

-منو دست کم گرفتین؟بجز اینکه به امگام دست درازی کرده دلایل دیگه هم دارم که بخوام باهاش تسویه حساب کنم به موقعش حسابشو میرسم

_اووو تهیونگ داری خطرناک میشه

همونطور که به طرف میزش میرفت خندید و گفت

-یعنی میگید کار اشتباهی میکنم؟

مرد سری تکون داد و گفت

_نه خودت میدونی چی درسته چی اشتباه

تهیونگ لبخندی به این اعتماد پدرش زد و تلفن رو برداشت و گفت دوتا قهوه بیارن و دوباره پیش پدرش برگشت
پدرش همیشه هواشو داشت و هیچ وقت براش کم نمیزاشت و اگه این اعتماد بینشون نبود هیچ وقت نمیتونست به جایگاهی که الان داره برسه و نمیتونست رو پای خودش وایسه و شرکت خودشو داشته باشه

الفا بزرگ صداش رو صاف کرد و کمی جلوتر اومد

_خب حالا بریم سر اصل مطلب..

𝐩乇я𝐅𝐎𝓡ᶜ𝒆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora