part 2

349 93 21
                                    


دختر اهی کشید و به در هتل خیره شد ، تصمیمش رو گرفته بود . باید از شهر میرفت حالا به هر صورتی و خب پیشنهاد اقای بیون بهترین چیزی بود که میتونست انتخاب کنه .

جلو رفت و از مسئول اونجا خواست تا اتاق اقای بیون  رو بهش نشون بده، به طبقه دوم رفت و روبروی اتاق ایستاد و بعد از نفس عمیقی اروم در زد : اقای بیون ؟ کانگ هیونا هستم میتونم داخل بیام؟

مرد بدون گفتن چیزی در رو باز کرد و لبخندی زد : بیا داخل دخترم

هیونا معذبانه داخل شد : راستش راجب پیشنهادتون فکر کنم ، واقعا باعث خوشحالیمه پینشهادتون رو قبول کنم فقط این موضوع برای شما مشکلی نداره ؟ برای خانوادتون ؟

اقای بیون لبخندی زد : هیچ مشکلی نداره پسرام خیلی هم خوشحال شدن که قراره یه خواهر داشته باشن
هیونا چشم هاش گرد شد: شما پسر دارید؟ متاسفم فک کنم این ایده خوبی نباشه که باهاتون بیام ممکنه دچار مشکل بشید

مرد خندید: اروم باش دختر جون ، اونها مثل تو امگا هستن پس مشکلی پیش نمیاد
_اوه...
خنده ی معذبی کرد: فک کنم یکم زیادی واکنش نشون دادم

لبخند مرد کنار نمیرفت: ایرادی نداره ... اگه وسایل هات رو جمع کردی همین امروز حرکت کنیم و تا شب به خونه برسیم
هیونا تایید کرد: بله من حاضرم
_پس بریم با صدا کردن یه کالسکه حرکت کنیم .

دو ساعت بعد هیونا همراه اقای بیون حرکت کرده بود و بین دشت و زمین های زراعی حرکت میکردن تا به خونه برسن .
دختر بیشتر کوزه رو توی اغوشش گرفت: بابا هیونی بنظرت کار درستی کردم؟
خاکستر پدرش بیشتر توی اغوشش فشرده شد : مراقبم باش ، اوه بابا تو هم پیش همسرت هستی درسته؟ الان باید خوشحال باشی ، خیلی دلت واسه بابا هیونی تنگ شده بود

اشک زیر چشمش رو پاک کرد ، با اینکه کل دیروز رو اشک ریخته بود ولی بازم نمیتونست اروم بشه : منتظرم بمونید ، بلاخره همدیگه  رو میبینیم

چشم هاش رو از محیط بیرون گرفت ، ترک خونش واقعا خیلی سخت بود به حدی که روی قلبش سنگینی میکرد

_اقای بیون با خونه بابا چیکار میکنید؟
مرد به دختر کوچیکتر نگاه کرد : به شهردار سپردم مراقبش باشه تا راهزن بهش حمله نکنه ، اونجا برای توعه پس خودت هر کاری میخوای باهاش بکن
لبخندی زد: ممنونم ... پس فعلا همین جوری میمونه ، واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کنم
+مشکلی نیست ، میتونی هر وقت خواستی به اونجا بری یا بعدا با جفتت اونجا زندگی کنی
_درسته

کمی سکوت کردن

+اوه بنظر رسیدیم ، خب هیونا به شهر مرزی ما خوش اومدی
هیونا بیرون رو نگاه کرد ، شهر از منطقه خودشون به نظر کوچیکتر بود ولی میتونست جنگل هارو هم ببینه.

شهر اونها وسط یه دشت بزرگ و کم درختی قرار داشت ولی اینجا کاملا فرق داشت و این برای دختر جذاب جلوه میکرد . لبخند کوچیکی زد : از اینجا خوشم میاد

KingdomWhere stories live. Discover now