part 18

152 49 19
                                    

سه روز کوفتی به اروم ترین حالت ممکن گذشت ، کیونگسو بی حوصله توی جاش دراز کشیده بود ، دیگه اصلا امیدی به اومدن جونگین نداشت . شاید اون مرد با سر کار گذاشتن کیونگ فقط میخواست ازش پول بگیره .

بکهیون و مادرش نامه های مراسم نامزدیش رو نوشته بودن و به چند تا از فامیل ها و دوست ها رسونده بودن. همه چی برای نامزدی برادرش حاضر شد و این کیونگسو و هیونا رو افسرده میکرد . با رفتن بکهیون خونه قرار بود خیلی خالی بشه.

اون سه سعی میکردن تمام روزشون رو کنار همدیگه بگذرونن تا از اخرین روز های کنار هم زندگی کردنشون لذت ببرن .

امگای پکر از اتاقش بیرون رفت و خودش رو به نشیمن خونه رسوند ، مادرش اشپزی میکرد و هیونا مثل تمام این روز های اخیر سرش توی برگه های مختلفی فرو رفته بود و با اخم مسائل مختلف رو حل میکرد‌. کیونگسو لبخندی بهش زد، اون دختر چیز های زیادی رو این چند وقت تجربه کرد. مرگ اخرین والدش ، جنگ ، خانواده جدید و حالا هم باید مسئولیت دو پسر خانواده بیون رو به دوش میکشید تا اونها به خونه زندگی خودشون برسن.

بکهیون کنار هیونا به درس هاش نگاه میکرد تا اگه ایرادی وجود داشت بهش گوشزد کنه.

پدرش مثل تمام این چند روز اصلا تو خونه پیداش نمیشد ‌، شهردار وظیفه شناس مجبور بود برای بازسازی شهر دائما بین مردم باشه.

کیونگسو تصمیم گرفت کمی از حالت بی مسئولیت در بیاد و کمی هیزم برای غذا پختن اماده کنه.

به سمت حیاط رفت و استین هاشو بالا زد . گوشه ای مثل همیشه کلی کُنده ریخته و اماده تیکه تیکه شدن بود.

تبر رو برداشت و کارش رو شروع کرد ، با هر ضربه انگار عصبانیتش رو خالی میکرد.

اولین ضربه ، دور شدنش از کای

دومین ،خبر نداشتن ازش

سومین، جنگی که باعث شد از جونگین دور شه و نتونه جواب اعترافش رو زود تر بده

بعد یک ربع کل عصبانیتش خوابیده و یه حس گنگ باقی گذاشت. حالا یه تپه گنده هیزم داشت.

اهی کشید و تبر رو زمین انداخت ، هیزم هارو بغل کرد تا به سمت خونه ببره که چشمش به هیکل اشنایی خورد . چشم هاش از تعجب گشاد شدن ، اون جونگین بود ؟ جونگین بود که از کالسکه پیاده میشد؟

هیزم ها از دستش زمین ریختن و صدا دادن . جونگین کنجکاو سمت صدا چرخید و بلاخره بعد یه مدت طولانی امگاش رو دید .

الفا  ناخوداگاه بغض کرد و بدون توجه به برادرش  که هنوز توی کالسکه نشسته بود سمت امگای روبروش دوید . کیونگسو منتظر نگاش میکرد تا اینکه بلاخره بین بازوهای اشنایی پیچیده شد . عمیق نفس کشید و عطر اشنای الفا رو توی بینیش کشید .

KingdomDonde viven las historias. Descúbrelo ahora