part 11

171 62 6
                                    

نسیم گرم به پوست صورتشون میخورد و باعث میشد کمی از خستگیشون کم بشه ، از دو روز پیش که به اون منطقه برای چوب بری اومده بودن تا این لحظه بیشتر از پنجاه تا درخت رو بریدن و تیکه تیکه کردن و با ارابه هایی به سمت شهر های خسارت دیده فرستادن.

مسئول برنامه ریزی و سرشماری افراد به دست چند تا از افراد زخمی یا ضعیف ارتش بود که کیونگسو و هیونا رو هم عضو میشد.

اونها باید میزان خسارت رو با توجه به نزدیک مرز بودن و مقدار نقش داشتنشون توی جنگ تخمین میزدن و به اون مقدار به اونجا ارسال میکردن و افرادی که تلاش بیشتری میکردن رو شناسایی و یادداشت میکردن تا پاداش اضافی بگیرن.

در این بین همه خوشحال بودن ، نگرانی جون خودشون  و نداشتن و نیاز نبود روی موجود دیگه ای شمشیر بکشن و قتل بکنن تا نجات پیدا کنن.

البته توی این محیط جدی میتونستی صحنه های ابکی رمانتیک هم ببینی ، مثلا چان نمیزاشت امگاش وسیله های سنگین بلند کنه و میداد بقیه حملش کنن حتی خودش کمک نمیگرد و بهانه اش به این بود که میخواد بیشتر پیش جفت اینده اش باشه. در حالی که هم بکهیون و هم چانیول به راحتی میتونستن اون جسم رو بلند کنن!

کای هم هر چند وقت یک بار کار رو میپیچوند و چند دقیقه ای کیونگسو رو بغل میکرد بدون توجه به نگاه های تمسخر امیز باقی گرگ ها فقط سرش رو تو گردنش فرو میکرد و بعدش بدون حرفی میرفت سر کارش.

شب ها هم به چادر های مدنظر میرفتن و از خستگی بیهوش میشدن و روز از نو روزی از نو البته بعد از چند روز تصمیم گرفتن کمی تفریح کنن.

پس اون روز رو مرخصی گرفتن و به اعماق جنگل رفتن تا کمی قدم بزنن و از محیط لذت ببرن . گروه شیش نفرشون اول با اتحاد جلو میرفتن و میگفتن و میخندیدن ولی اخر هر زوج با بهونه مسخره ای از گروه جدا شدن و راه دیگه ای رفتن و در اخر فقط سهون و هیونا با قیاقه پوکر به جلوشون نگاه میکردن.

هیونا چرخید سمت بتا : اگه تو هم فکر میکنی میخوای جایی بری خجالت نکش برو

بتا خندید : اتفاقا میخوام واسه نامزدم نامه بنویسم پس برمیگردم به اردوگاه!

و در کمال تعجب راهش رو کشید و رفت.
هیونا فقط با گیجی به اطرافش نگاه میکرد:الان چی شد؟ واقعا رفتن؟

تا چند دقیقه فکر میکرد این فقط یه شوخیه و سهون همین الان از پشت بوته ها میاد بیرون اما این اتفاق نیوفتاد و هیونا با اهی تصمیم گرفت خودش از منظره لذت ببره.

_لازم نیست حتما اون بی وفا ها پیشم باشن تا خوش بگذره خودم میتونم به هر حال کم نبوده روزایی که تنها بودم.

لی لی کنان از بین درخت ها رد میشد و شعری رو زمزمه میکرد ، حالا که فکرش رو میکرد به این گشت و گذار نیاز داشت سکوتش و حس ازادی که داشت ارومش میکرد.

KingdomOnde histórias criam vida. Descubra agora