part 16

151 53 13
                                    

:
توی حیاط نشسته و درخت های جلوشون رو نگاه میکردن ، همینطور که سر بکهیون روی شونه چامیول بود اروم دستهاش رو هم گرفت : بنظرت ممکنه با رابطه ما مخالفت کنن؟

چانیول با لبخند موهای امگارو ناز کرد: حتی اگه اینکارم کردن ما تسلیم نمیشیم درسته؟ نشونشون میدیم که برای کنار هم بودن مناسبیم .
بک لبخند زد : درسته ... بیا اینکارو کنیم

چانیول شونه های بک رو گرفت و صورتش رو سمت خودش چرخوند : نگران نباش عزیزم ، مادر پدرامون منطقی تصمیم میگیرن چیزی برای نگرانی وجود نداره!
اروم پسر کوچیکتر رو توی آغوشش کشید و بوسه ای روی موهاش گذاشت: بازم نمیتونم نگران نباشم چانیول ، میدونم توهم نگرانی لازم نیست بخاطر من حست رو مخفی کنی بهم حشونش بده ... اگه خواستی میتونی راجبش باهام صحبت کنی
چانیول کمی سکوت کرد: من میدونم که کنارت خوشحالم و دوست دارم اینو والدینم ببینن ... میترسم نتونیم این رو نشونشون بدیم

بک خندید و به خودشون اشاره کرد : مطمئنا اگه از پنجره بیرون رو نگاه کنن یه نمونه ازش رو میبینن 
باد خنک از بین موهاشون گذشت و هر دو نفس عمیقی کشیدن

امگا بیشتر تو آغوش چانیول فرو رفت : بغل کردنت رو دوست دارم حس ارامش بهم میده
چانیول اروم همونطور که بکهیون رو توی بغلش داشت روی علف ها به پشت دراز  کشید و مرد کوچیکتر رو روی خودش کشید : منم اینجوری  بغلت کردن رو دوست دارم

بکهیون شوکه تکون خورد: چانا...مامانت....
چانیول بوسه ای رو لبهای باز موندش گذاشت: شیش...مهم نیستش بیا فقط از لحظه لذت ببریم باشه؟

بک معذب سرش رو روی سینه الفا گذاشت ، صدای ضربان قلبش تمام چیزی بود که میشنید و لمسش روی کمرش تنها چیزی بود که حس میکرد.
دست هاش رو روی بازوهای چانیول میکشید و عمیق عطرش رو نفس میکشید . بین تمام حس های خوبش بلاخره چشم هاش گرم شد و بدون اینکه بفهمه به خواب رفت.

__________

کیونگسو همینطور که با لیوان ابی سمت تاب گوشه حیاط میرفت چشمش به زوج خوابیده روی زمین افتاد . پوف عصبی کشید : به چه جرعتی رفته الفاش رو بغل میکنه وقتی من رو به زور از کای جدا کردن؟
با عصبانیت سمت اونها رفت ، کمی بالا سرشون ایستاد و نگاشون کرد: لعنت چقدر پیش هم خوشگلن
لب هاش ناخوداگاه اویزون شد: من جونگینمو میخوام !

خیلی حرصش گرفته بود که مامانش نزاشته بود پیش کای بمونه البته میدونست مامانش از مارک شدن قبل ازدواج میترسه ولی واسه کیونگسو مهم نبود اگه کای میگفت بیا همین الان یه گله بچه بیاریم انجامش میداد ، اصلا هن ادم جو گیری نیست ، دقیقا برعکس اون خیلی سخت تغیر میکرد ولی کای رو بیش از اندازه دوست داشت . رابطه اونها چند ماهه شکل نگرفته اونها سالها بود همدیگه رو میدیدن و عاشق هم بودن ، نگفتن چیزی به معنای واقعی نبودنش نیست.
ناگهان چیزی به ذهنش رسید ، خنده ریزی کرد : متاسفم عزیزان

KingdomWhere stories live. Discover now