part 3

393 96 19
                                    

وز وز های بیخ گوششون باعث میشد خواب سنگینشون ، سبک بشه .

نمیفهمیدن چی گفته میشه و فقط سعی داشتن با چرخیدن توی جاشون اونهارو ساکت کنن تا شاید پنج دقیقه بیشتر بخوابن .

_کیونگسو ، هیونا بلند شید!
صدای ترسیده بک به گوششون رسید و باعث شد اروم اروم از خواب ناز بیدار بشن ، هیونا با خستگی خودش رو از زمین بالا کشید و دست رو به چشم هاش زد تا بتونه توی افتاب اطراف رو ببینه ، غرغری کرد: کی باز پرده رو باز گذاشته ؟

_لعنت هیونا بلند شو!
فریاد بلند پسر بزرگتر اونرو به خودش اورد، حالا با چشم های گشاد شده به دو جسم نشسته جلوشون نگاه میکرد ، سریعا تیرکمونش رو برداشت و سمت اونها نشونه گرفت ، کیونگسو روی بک خم شده بود تا هر تهدیدی رو ازش دور کنه .

دو مرد نشسته جلوشون پوزخندی زدن و از جا بلند شون: بلاخره سه پرنسس بلند شدن ، حالا بگید کی هستید؟

کیونگسو به مرد مسلح جلوش نگاهی انداخت : بنظرم اینو ما باید بپرسیم .
هر دو زدن زیر خنده : خدای من ... یعنی واقعا از لباس هامون تشخیص ندادین؟ پس باید از گرگ های وحشی باشین

هیونا به لباس هایی که طرح های ابی کشور پکس رو داشتن نگاهی کرد: هر کسی میتونه با کشتن سرباز های ما لباس هاشون رو بپوشه ، اعتمادی نیست ک از پکس باشید.

اخم اوندو بیشتر شد: این توهین رو ندید میگیریم ، اگه میخواستیم بکشیمتون خیلی زودتر از اینکه پرنسس زخمیتون بلند شه میتونستیم اینکارو کنیم

قبل اینکه بتونن جوابی بدن صدایی از دوردست شنیده شد: چی شده؟ چیزی پیدا کردید؟

دو مرد به سمت بتای پشتشون چرخیدن: سه نفر زنده ولی معلوم نیست برای کدوم منطقن
فرد سوم جلو اومد و با اشکار شدن هویتش چشم های کیونگسو با خوشحالی گرد شد: سهون!

از کنار بکهیون کنار رفت و سریعا بتای جلوش رو به اغوش کشید: خدای من تو زنده ای ... خوشحالم ک خوبی
سهون ناباور جسم کوچیک توی بغلش رو به خودش فشرد : کیونگسو ؟ اینجا چیکار میکنید؟ نباید الان تو خونه باشید؟

کیونگسو ازش فاصله گرفت: خبر نداری؟به شهر دیشب حمله شد
اهی کشید: حتما همه کشته شدن که خبری بیرون نیومده !

سهون از کنار شونه امگای جلوش به دختر و پسر پشت اون نگاهی انداخت ، دختر رو نمیشناخت ولی پسر رو چرا ... چشم هاش از ترس گشاد شدن: خدای من بکهیون چه بلایی سرت اومده؟

سریعا سمت پسر رنگ پریده دوید و کنارش نشست: کجات زخمی شده؟
اینقدر هول شده بود که نمیدید کل شلوار امگا خونیه، بک خنده ی بیحالی کرد و لبهای سفیدش رو روی هم کشید: اروم باش پسر ، پام الان بهتره

دو مرد غریبه با بیصبری جلو اومدن: اونها کین سهون؟
پسر نشسته دستی به موهای بک کشید: اونها پسرای شهردار بیون هستن
دو مرد با تعجب به دو پسر کوچیک جلوشون نگاه کردن ، واقعا اون داستان های عجیب راجب اون دو بچه بود؟ 

KingdomTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang