part 22

404 59 9
                                    


_________________________________________

_خداحافظ همگی

دو زوج از اخرین خانواده هم خداحافظی کردن .

تقریبا یک هفته از مراسم نامزدی میگذشت . جونگمیون همون روز به علت کارهای زیادی که داشت به خونه اش برگشت ، بعد از اون خانواده پارک دو زوج رو تنها گذاشتن و در انتها خانواده بیون با یک روز تفاوت سمت شمال به راه افتادن .

کیونگسو تو همین زمان کم به اشپزخونه های مختلف سر زده بود تا بتونه توی یکی از اونها مشغول به کار بشه و بلاخره صبح همون روز بلاخره یه محل مناسب که نیروی کمکی نیاز داشته باشن رو پیدا کرد . این خوشحالش میکرد بلاخره میتونست کمی به ارامشی که میخواست نزدیک بشه. جونگین هنوز به عنوان نگهبان توی قصر حضور داشت و ممکن بود  گاهی به ماموریت های کوچیک بره.

چانیول و بکهیون برعکس اون دو اصلا دلشون نمیخواست سریعا به سمت یه زندگی معمولی برن پس تصمیم گرفتن مرخصی بگیرن و یه هفته طولانی توی استراحت بگذرونن و کمی خونشون رو به حالتی که دوست دارن در بیارن .

کالسکه خانواده پارک توی تاریکی محو شد و بلاخره هر جهار نفرشون تنها شدن.

کیونگسو و جونگین سمت دو فرد دیگه چرخیدن. کیونگسو با خنده سمت بکهیون چرخید: هنوز تو ناخوداگاهم حس میکنم باید بریم خونه مامان و بابا ... یکم طول میکشه به این وضعیت عادت کنیم

بکهیون خندید: اره همه چی خیلی ناگهانی شد ، یهویی وسط جنگ از خونه بیرون زدیم و بعدش نامزد کردیم

جونگین شونه ای بالا انداخت: من زیاد تغییری حس نمیکنم انگار فقط دارم خونه ام رو عوض میکنم همین البته ما هنوز وقت نکردیم واقعا به عنوان یه فرد متاهل زندگی کنیم

چانیول دستش رو دور شونه بکهیون انداخت:منم مثل جونگینم ... همیشه تنها زندگی میکردم تغریبا نود درصد موارد توی خوابگاه قصر میموندم

بکهیون با لبخند سمتش چرخید : این یه تجربه جدیده هیچ کدوممون نمیدونیم چه حسی داره این زندگی جدید

با خمیازه گنده جونگین کیونگسو خندید: خب وقتش دیگه ما بریم خونمون ... خداحافظ همگی بعدا میبینمتون

جونگین دستی براشون تکون داد و اون دو سمت خونه ای که فقط یه کوچه فاصله داشت حرکت کردن.

دو فرد باقی مونده با خستگی داخل خونشون رفتن .

بکهیون سریعا سمت اتاقشون رفت تا لباسش رو عوض کنه : چانیولا لازم نیست خونه رو مرتب کنی بیا فقط بخوابیم صبح یه کاریش میکنیم الان خیلی خستم

لباس خواب نخیش رو پوشید و خودش رو با صورت روی تخت پرت کرد ، انقدر از مهمون های مختلف این چند وقته خسته بود که میتونست یه عمر بخوابه . با خاموش شدن چراغ نفتی گوشه اتاق فهمید چانیول داخل اتاق اومده و با فرو رفتن تخت این فرضیه ثابت شد .

KingdomDove le storie prendono vita. Scoprilo ora